25.12.06

اینهم یلدا بازی ما

دوشنبه، 4 دی 1385
دو روز نیومدما ببینید چه کردین این دنیای مجازی رو؟!! دو سه ساعت طول کشید تا پست های یلدا بازی همه دوستان رو بخونم و پیام بذارم. الان هم همه اش فکر می کنم نکنه جابجا براتون کامنت گذاشته باشم!
از قافله عقب موندم الان فکر کنم خیلی لطفی نداره. کلاً هم از اینکه اینجا خیلی شخصی بنویسم خوشم نمیاد علتش هم اینه که بعضی هایی که آدم دلش نمیخواد اینجا رو بلد باشن به کامپیوتر آدم سرک کشیدن و از هیستوری اینجا رو پبدا کردن. فضولن دیگه. سو تفاهم نشه اصلاً منظورم شوهر نیست. اینجا رو خودم بهش لو دادم بعد هم پشیمون شدم!
1- از توی جمع حرف زدن خوشم نمیاد بویژه سمینار و این حرفها! یعنی هیچ رقمه حاضر نیستم سمینار بدم.
2- کاش یه روزی بتونم به کره ماه سفر کنم. این تنها آرزوی شخصی منه. بقیه آرزوهام یه جورایی به افراد دیگه مرتبط میشه.
3- وقتی خیلی خجالت بکشم سرخ میشم درست مثل یه لبوی چاق و چله.
4- همیشه دوست داشتم معلم بشم. یه موقعی هم بود که میخواستم کارگردان سینما بشم. بعد هم به معماری علاقه مند شدم اما آخر سر برنامه نویس کامپیوتر شدم. تا وقتی که وارد کار نشده بودم اصلاً از این رشته خوشم نمی اومد اما بعد از اینکه رفتم سر کار خیلی کارمو دوست داشتم. تازه فهمیدم چه رشته خوبی دارم. قبلش بچه بودیم نمی فهمیدیم دیگه! الان هم تصمیم دارم دوباره شروع کنم. اما علاقه به تدریس همچنان در من باقیست.
5- به هیچ چیزی به عنوان مقدس و تقدس وشفا بده و تعیین کننده سرنوشت و از این قبیل اعتقاد ندارم. (این یکی خطرناک شد؟ )
ضمن تشکر از اونایی که منو دعوت کردن من هم درجستجوی دریای بزرگتر،اندیشه سپید،مرد معمولی، میثم و بیژن رو دعوت میکنم و چون هیچکدومتون نازپندار منو دعوت نکردین!!خودم یک دعوتنامه رسمی براش می فرستم.
پ.ن: چون نازپندارم کوچولوئه مادر بجاش می نویسه! اما امشب نه. چون نصف شبه خوابش میاد.
پ.ن: درخت جون! تو دعوت شدی ها. واسه همین دیگه تو رو ننوشتم. برو به وبلاگ دوستانت سر بزن.

14.12.06

شعارهای انتخابات

پنجشنبه، 23 آذر 1385
هیچ دقت کردین به شعارهای نامزدهای انتخابات؟ من که رفته بودم بیرون کلی لذت بردم از دیدن پوسترهای تبلیغاتی و بخصوص شعارهای روی اونها. رو پوستر یک خانم چادری خوش بر و رو نوشته بود"مدافع حقوق زنان و مردان. " انگار چند نوع جنسیت دیگه هم وجود داره. این فقط مدافع حقوق زنها و مردهاست. یکی بالای پوسترش نوشته بود " من هم شما را دوست دارم" نازی! کی قبلاً به این ابراز علاقه کرده بود که داشت جواب اونو میداد؟ " اصولگرایان اصلاح طلب" این یکی خیلی قشنگ بود. معادل بلندِ کوتاه یا چاقِ لاغر. انگار رای هر دو طرف رو میخوان. لطفاً موضع خودتون رو مشخص کنید. خر یا خرما؟
بازم بود الان دیگه یادم نمیاد. چون نصف شبه. به زور مغزم کار می کنه. این روزا خیلی زود خسته میشم. جلوی تلویزیونم خوابم میبره. قبلاً محال بود این اتفاق بیفته. پیر شدم انگار!
پ.ن: تلافی همه قهرمانهای رشته های دیگه رو کشتی گیرای آزاد درآوردنا! کیف کردین؟
پ.ن: من اشتباه کردم و گول خوردم و رفتم تو بلاگر بتا. همه عکسهای وبلاگ نازپندارم پریده. قسمت آپلود عکس بلاگر که مسدود شده. حوصله سایتهای آپلود رایگان هم ندارم. از بس که سرعت اینترنت اینجا پایینه.
پ.ن: این دیگه آخرین پ. نونه ! رفته بودیم برای بچه تخت بخریم. چه قیمتهایی بماند. وقتی می پرسی کار کجاست؟ خانمه با کلی افاده میگه کار ترکه. سفارشتون هم سه ماه بعد حاضر میشه. واقعاً وای بر ما که بازار صنایع چوبمون هم کشورایی مثل ترکیه از دستمون دارن در میارن. فکرشو بکنید یه نفر یه نمایندگی می گیره نه سرمایه ای میذاره نه ایجاد شغل میکنه. پول رو از من خریدار می گیره میره جنس رو از یه کشور دیگه برام میخره سه ماه بعد بهم تحویل میده. من هم ذوق می کنم که اجناس خارجی مصرف می کنم. خیلی لجم در اومد. رفتیم یافت آباد یه تخت مامانی و ناز تمام ایرانی برای فرزند خریدیم با یک پنجم قیمت تخت ترکیه ای .

5.12.06

رییس جمهور و رسانه ملی

سه شنبه، 14 آذر 1385
تو تاکسی نشسته ام. رادیو روشنه و داره یک برنامه پخش میکنه که در اون مردم تلفن می کنن و به رییس جمهور پیام میدن.
- الو می خواستم از آقای دکتر تشکر کنم که به شهر ما اومدن و نامه های مردمو خوندن.
پشت چراغ قرمزهستیم . یه پسر کبریت فروش به راننده ها التماس می کنه.
- الو از آقای احمدی نژاد تشکر می کنم که اینقدر به فکر افراد محروم هستن.
مجری با هیجان میگه: با ما تماس بگیرین و به رییس جمهور محبوب پیامتون رو بگید.
تو مطب، تلویزیون روشنه و اخبار بچه ها پخش میشه. دخترک زنجانی با دوستاش کنار دار قالی نشستن
- بابای من بیکاره، آقای احمدی نژاد میخواد نزدیک روستای ما کارخونه پتروشیمی احداث کنه. منم وقتی این خبر رو شنیدم تصمیم گرفتم با دوستام این قالی رو ببافیم و به آقای رییس جمهور هدیه کنیم.
شب مجری یه برنامه تلویزیونی از مسئولین کشور تشکر می کنه که چقدر با سرعت به مشکلات مردم گوش می کنن و رسیدگی می کنن.
- واقعاً باید مردم قدر این مسئولین رو بدونن که اینگونه به مشکلاتشون گوش می کنن و همین چه قــــــــــــــــــدر باعث دلگرمی مردم میتونه باشه که دولتمردان و مسئولین این دوره به فکر اونها هستن و ...
این دو سه هفته نمونه های اینجوری زیاد دیدم و متوجه شدم که رادیو و تلویزیون به طور گسترده ای داره از دولت حمایت می کنه. کاری که در اون دوره هشت ساله اصلاً نمیشد. نکنه میشد و من خیلی توجه نمی کردم؟ اما این مدتی که دور بودم به خوبی متوجه تغییرات میشم. این حمایت همه جانبه رادیو و تلویزیون از دولت شگفت انگیزه.

29.11.06

!!کولی بازی

چهارشنبه 8آذر 1385

مریض شدم. هم من هم فرزند. از اون مریضی ها که بعد از حدود بیست سال، دیشب مجبور شدم پنی سیلین بزنم. ای داد ای هوار! من آمپول زدم!! از دیشب تا حالا هر بار یاد صحنه آمپول خوردنم میفتم کلی می خندم. مامان پاهامو نگه داشته بود شوهر هم دستامو. منهم جیغ و داد می کردم. شوهر هم می گفت: تو دیگه مادر شدی به نازپندار فکر کن به اون فکر کن. اما من فقط به بیست و چند سال پیش فکر می کردم که بعد از تزریق پنی سیلین یک پام کاملاً از کار افتاد. اینقدر درد می کرد که برای رفتن به دستشویی بغلم می کردند. خلاصه وقتی بعد از یکهفته رفتم مدرسه، معلمم گواهی پزشکی رو خوند و گفت: این جا که نوشته دو روز استراحت چرا یه هفته نیومدی. گفتم: خانم اجازه آمپول زدیم بعد پامون درد گرفت. یکهو همه زدند زیر خنده.
حالا امشب هم باید آمپول بزنم. امیدوارم امشب دیگه تب نداشته باشم تا هذیون بگم و آبرو ریزی کنم و هر چی ترس تو دلم هست بریزم بیرون. سعی می کنم هر جور شده خودمو کنترل کنم.
پ.ن: تلویزیون داره تئاتر تلویزیونی نشون میده فکر کنم اسمش فرضیه اوپنهایمره. نگاه نمی کنم اما بعضی دیالوگاش به گوشم میخوره. راجع به ساختن بمب اتم و بمب هیدروژنی در آمریکاست. منظور چیه؟! ای آمریکای بی شعور!! خودت بمب اتمی ساختی ولی ما...
پ.ن: من ایران هستم.

20.11.06

اعتراف: من دیوانه ام

دوشنبه،29 آبان 1385
می گفتن چرا می خوای برگردی به اون دیوونه خونه؟ جوابی نمی دادم. فکر می کردم اونایی که به وطن می گن دیوونه خونه که حرفمو نمی فهمن. فقط می گفتم دوباره برمیگردم، مدت طولانی نمیمونم، برای گرفتن اون پاسپورت کذایی هم شده باید دوباره برگردم. بهشون نمی گفتم ما دیوونه های فراری دلمون رو تو اون دیوونه خونه جا گذاشتیم. هر چند وقت یه بار دیوونگی مون میزنه بالا باید بریم تا دلمون آروم بگیره.

8.11.06

بی عنوان

سه شنبه، 16 آبان 1385

خیلی وقته اینجا رو آپدیت نکردم. این روزها اینقدر سرم شلوغه که وقت نمی کنم. البته کمی هم نوشتنم نمیاد. اینقدر که کار دارم فکرم خوب کار نمیکنه. اندک وقتی هم که برای سرکشی به اینترنت بدست میاد صرف خوندن خبرها و وبلاگ دوستان میشه. همینطور از این آخرین فرصتها از اینترنت پرسرعت اینجا برای آپلود کردن عکسها و فیلمهای نازپندار استفاده می کنم. میدونم که آپلود کردن در ایران مکافاته. چقدر حالا که دارم به زمان بازگشتن نزدیک می شم احساس عجیبی دارم. فکر می کنم برای بعضی از چیزای اینجا دلم تنگ میشه. برای اینترنت پر سرعت و بدون فیلتر، برای خیابونهای خلوت و بدون دود، برای خرید کردن بدون دردسر، برای بی حجابی، برای مردم خوش برخورد اینجا، برای درختها و گلها و برای اقیانوس.


24.10.06

خانمها مژده

سه شنبه، 2 آبان 1385

خانمها مژده!!

از این پس نصف روز کار کنید و حقوق کامل دریافت کنید. البته به شرطی که بتوانید با این شرایط تازه در جایی استخدام شوید و یا از اداره ای که مشغول به کار هستید اخراج نشوید. هی میخواهند به شما مهر بورزند بقیه نمیگذارند. اول بهتر است بقیه را خودتان راضی کنید که این شرایط را بپذیرند. به آنها بفهمانید این به نفعشان است که کارمندان زن متاهلشان نصف روز کار کنند اما حقوق کامل دریافت کنند. چون این خانمها باید به وظایف مهمتری که همانا زاد ولد و تربیت فرزندان ایران است برسند. شما بهتر است در افزایش جمعیت کوشا باشید چون اینهمه فرصتهای شغلی خالی وجود دارد که کسی نیست آنها را پر کند. اینهمه مدرسه خالی وجود دارد که در حسرت دیدن شور وشوق بچه های ایران برای تحصیل هستند. اینهمه دانشگاههای خالی از دانشجو وجود دارد که باید پذیرای نخبگان ایران باشد. مشکلات تمام روستاییان حل شده و آنها برای انجام کارهای کشاورزی نیروی انسانی کم دارند. بر سر زمینهای کشاورزی تراکتورها و کمباین ها و انواع و اقسام ماشینهای مدرن کشاورزی ردیف شده اند فقط هیچ نیروی انسانی ای نیست که از آنها استفاده کند. آب سالم ،برق، بهداشت و مدرسه در همه روستاها فراهم است. از شهرها که دیگر نگویید و نپرسید. خانه های خالی از سکنه با قیمت پایین برای اجاره و حتی خرید وجود دارد. شهرها پر از فضای سبز، زیباسازی شده، کم ترافیک. از حمل و نقل عمومی نپرسید که آدم میخواهد برایش ضعف کند. اتوبوس های نو، متروی خلوت، کرایه تاکسی ها ارزان البته با راننده های خوش برخورد. دیگر از چه میخواهید بدانید؟ بیمارستان و درمان رایگان را بگویم؟ تحصیل رایگان؟ امنیت؟ جوانهای سالم و ورزشکار که فقط وقتشان را در کتابخانه ها وسینماها و تئاترها، سالنهای متعدد ورزشی می گذراند؟ چقدر بگویم اصلاً مگر خودتان نمی بینید؟

اینها را به رییس هایتان بگویید. بگویید شما باید به وظایف مهمتان یعنی زادن و پروراندن فرزاندان بپردازید تا بیایند از این همه نعمت خدادادی بهره بگیرند. اگر هم با همه این توضیحات قانع نشدند که در ازای نصف روز کار کردن حقوق کامل به شما بدهند و می خواهند شما را استخدام نکنند، بگویید به جهنم مگر ما به این حقوق بخور نمیری که شما میدهید نیاز داریم. خدا قوت بدهد شوهرانمان را که ماشاالله هزار ماشاالله دارند پول پارو می کنند. اصلاً هم به این اهمیت ندهید که از صحنه اجتماع دارید حذف میشوید که این دنیا محل گذر است. اصل آن دنیا است که بهشت زیر پای مادران است!


22.10.06

برای میدو

یکشنبه، 30 مهر 1385

کاش اینجا رو بلد نبودی میدو! از اینکه اینجا میای و بعد هم ایراد می گیری هیچ دل خوشی ندارم. بهت گفتم که می نویسم تا همه بفهمن. دیدی تهدیدمو عملی کردم. اینجوری پیش بره مجبور میشم دیگه اینجا رو تخته کنم. اینو که نمیخوای؟


20.10.06

روشنفکر

جمعه، 28 مهر 1385

خواستگار: به نظر من خوبه که زن بیرون از خونه کار کنه. این باعث میشه که مستقل باشه و اجتماعی.
دختر: من که وقت کار بیرون ندارم. همینجوری هم برای ساختن مجسمه هام و کلاس زبان و کارهای خرد و ریزم وقت کم میارم.
خواستگار: نه اشتباه می کنید. اگر کار کنید سرعت زندگی تون بیشتر میشه. زندگی تون رو برنامه میفته و می تونید با برنامه ریزی به همه کارهاتون برسید.
دختر: بله. به نظرم درست میگین.
خواستگار: من عقیده دارم یک خانم برای کار بیرون از خونه باید معلمی رو انتخاب کنه. محیط مدرسه محیط سالمیه چون همه خانم هستن!

17.10.06

و نبوی blind date

سه شنبه،25 مهر 1385

دیشب نبوی، همان نبوی ستون پنجمی، یک برنامه استنداپ کمدی داشت که با اطلاع رسانی به موقع پونه عزیز ما هم بی بهره نماندیم. برنامه خوبی بود. جای دوستان به خصوص دوستان اصلاح طلب خالی. که اگر این نبوی اینقدر اصلاحاتی نبود کمی بیشتر دوستش میداشتم. احساس کردم طنزش آن گزندگی خاص یک طنز پرداز خوب را ندارد. انگار ملاحظه کار است. شاید هم چون داشتم با هادی خرسندی مقایسه اش می کردم به این نتیجه رسیدم. البته این نظر من بود چون همسر درست برخلاف من فکر می کرد. اصلاً این همسر عادتش است!

از مقدمه ای که ابراهیم نبوی دربرنامه اش در وصف ونکوور و ایرانی های مقیمش گفت خیلی خوشم آمد. خیلی با مزه بود. حیف که نمیتوانم بنویسم چون وقتی می نویسم خیلی بی مزه میشود. فرق قلم طنزپرداز با قلم یک آدم معمولی را می بینید؟ حتی چیزی که خیلی هم خنده دار است را نمی تواند در حدی بنویسد که یک ذره از آن نمک درش بماند. ( با این وصف عروس ناپلی ما خیلی استعدادش زیاد است ها. چون هربار که وبلاگش را می خوانم کلی می خندم. )

این برنامه یک خوبی دیگر هم داشت و آن این بود که من دوست نادیده ام پونه مهربانم را دیدم و بسیار مسرور گشتم. اگر بدانید چه کیفی داشت بقول پونه این Blind date!

9.10.06

معرفی وبلاگ فرزند

دوشنبه، 17 مهر 1385

خاتونک با خود فکر کرد که اگر فرزند بزرگ شده و بپرسد آدرس وبلاگ من چیست؟ خدای نکرده شرمنده فرزند میشود. نه اینکه وبلاگ برای بچه ها این روزها مد روز است و وبلاگ نویسی برای کودک هم مثل فیلم گرفتن و عکس انداختن جز واجبات شده است، در همین راستا تصمیم گرفته شد که فرزند هم وبلاگی داشته باشد صرفاً برای به نمایش درآوردن عکسهایش. شاید در روزهای آینده وقت بیشتری باشد برای نوشتن خاطراتش.


دو کلام حرف

دوشنبه،17 مهر 1385

درباره سریال نرگس باید بگم یه وقتهایی کیف داره که آدم از اینجور چیزا ببینه. واقعاً سرگرم کننده است و موقع تماشای اونها آدم به چیزی فکر نمیکنه. من که اینجوریم.

شیوا جان! اینقدر تلویزیون اینجا بین برنامه ها آگهی بازرگانی پخش میکنه که آدم از هر چی تلویزیون نگاه کردنه پشیمون میشه. در ضمن تو غربت که باشی هر چیز وطنی یه مزه دیگه ای داره. یه جوری به آدم میچسبه. موزیک وطنی، فیلم وطنی ، تئاتر وطنی. عاشق اینم که فیلمی رو نگاه کنم که توش تهران و خیابونهای تهران رو ببینم.

یه نفر جان! اگر من گفتم سریال نرگس آبدوغی بوده توهین به سلیقه مردم نبود. مردمی که به قول شما چون پول سینما رفتن ندارن مجبورن برنامه های تلویزیون رو نگاه کنن.( حالا بماند که اکثر فیلم های سینما هم دست کمی از سریالهای تلویزیونی ندارند) این سریال ها ساخته صدا و سیما است که با هدف ترویج فرهنگِ دلخواه اونها ساخته میشه. همون موقع که صدا و سیما داشت ترویج فرهنگ رفتار صحیح در خانواده و یا آداب آپارتمان نشینی می کرد با از اون دست سریالهایی که در پست قبلی نام بردم، همین مردم همه قسمتهای اون ها رو دنبال میکردن و با اینکه سریالهایی بودن که هفتگی پخش می شدن و نه هرشب، تعداد زیادی مخاطب داشتن. نمیدونم چرا آدم متهم میشه به چیزی که نیست و عقیده ای که نداره. انصاف هم خوب چیزیه. کاش متنی که اینجا نوشته میشه رو با دقت بخونید و بعد نظر بدین.


7.10.06

برای دوستان خارج نشین

شنبه، 15 مهر 1385
چقدر پیش بینی های من درباره سریال نرگس درست از آب دراومدها! چند تا از دوستان لینک سایتی که میشه نرگس رو آنلاین دید خواسته بودن که اینه.
البته این سایت چند قسمت اول رو نداره که چندان مهم نیست چیزی رو از دست نمیدین. اما اگه مشتاقید که کامل ببینید این سایت از قسمت اول داره میذاره ولی دانلودی هست و تازه چهار قسمت گذاشته. حالا که تا اینجا تشریف می برین پیشنهاد می کنم فیلم شبهای روشن رو از دست ندین. این یکسال به مدد اینترنت پر سرعت من حدود سد فیلم ایرانی دیدم که فقط چند تایی قابلیت پیشنهاد شدن به دیگران رو دارن یکی شون همین شبهای روشنه.
در این دو تا سایتی که معرفی کردم یه عالمه فیلم و سریال می تونید ببینید و دعا به جون من کنید که حسابی از کار و زندگی انداختمتون!

1.10.06

نرگس

شنبه،8 مهر 1385

به برکت وجود اینترنت پر سرعت دارم سریال نرگس می بینیم روزی چهار پنج قسمت. بدجوری سرکار هستم. اینقدر سریال پرکشش!؟ راستی چرا اسم سریال نرگسه؟ اسم این سریال باید میشد شوکت. چون شخصیت اصلی داستانه. تمام ماجراهای داستان رو شوکت بوجود میاره و شخصیت جالبتری داره. چرا همیشه اسم آدم خوب ها رو سریالها و فیلم ها میذارن. تازه نرگس هم که خیلی آدم جالبی نیست. یک دختر فضول و پرخاشگر و خانم بزرگ.

سریال آبدوغی هم بد چیزی نیست. آدم موقع تماشا به هیچی فکر نمیکنه و سرگرم میشه. ولی دقت کردین این جور سریالها هیچگونه هدفی برای فرهنگ سازی و آموزش عامه مردم ندارن. همون ماجراهایی که در زندگی مردم عادی وجود داره به شکل فیلم و سریال به خورد مردم داده میشه. همون داستانهایی که با دو ساعت تو آرایشگاه نشستن یا سالن انتظار دکتر ممکنه از بغل دستیت بشنوی همون ها میشن داستانهای پرکشش سریالها. بدون اینکه حرف تازه و بدرد بخوری در اونها گنجانده بشه. چند سال پیش صدا و سیما چند تا سریال خوب ساخته بود که در اونها سعی میشد به مردم یه چیزی آموزش داده بشه. همسران و خانه سبز رو یادمه که اینجوری بودن. داشتن فرهنگ سازی میکردن. رفتارهای درست در خانواده رو نشون میدادن. کم و کاستی هم شاید داشتن اما به هرحال یه هدف مثبتی داشتن. سریالهای جدید هم یه جورایی فرهنگ سازی میکنن ولی در یک جهت دیگه. همه مردهای بد دو تا زن دارن، اما هیچی شون هم نمیشه. زن اولشون ماجرا رو می فهمه اما هیچ کاری از دستش بر نمیاد و مثل یک زن نجیب ( الگوی زن نجیب شرقی ) میشینه سر خونه و زندگیش. همه آدم خوبها سر سجاده دارن دعا میکنن و اوقات فراغت کتاب دعا دستشونه. به مشکل بر میخورن میرن امامزاده صالح، دوا و درمون دکترها کارساز نمیشه و یکهو معجزه میشه و مرده زنده میشه. اصلاً نمیدونم با این همه دم مسیحایی که تو جای جای میهن از نوک کوهها گرفته تا وسط بیابونها وجود داره چه نیازی داریم به پزشک و درمانگاه و بیمارستان.
نرگس رو هنوز کامل ندیدم اما میشه حدس زد که آخرش چی میشه. مثل بقیه سریالهای آموزنده، قسمت آخر همه بدهای اصلی خوب میشن و بدهای فرعی سر به نیست میشن و یا توسط نیروی انتظامی هوشیار دستگیر میشن و خوبها هم بهم میرسن و سالها در کنار هم به خوبی وخوشی زندگی می کنن. به هر حال شما آخرشو نگین ها. از کشش میفته.

توضیح: قضاوت من البته در باره همه سریالها نیست چون همه رو ندیدم. شاید بعضی از اونها خوب هم بودن و یک حرفی داشتن. درباره سه چهار سریال مشهوری که در دو سه سال اخیر دیدم حرف زدم.

22.9.06

اول مهر

جمعه،31 شهریور 1385

خانم صفتی دبیر حرفه و فن سال اول راهنمایی مون بود با ظاهری کریه که آینه تمام نمای درونش بود. با صورت استخوانی و لاغر، پوست تیره و پر از لکه های قهوه ای، دندونهای نامرتب و صدایی که انگار چون از بین اون دندونها بیرون میومد خش دار میشد. همیشه روزایی که باهاش کلاس داشتیم روز عزای من بود. هم بد اخلاق بود هم به شدت بی تربیت. حتی روزایی که روز خوبش بود و از خاطره های بی مزه اش تعریف میکرد همیشه توهین یا بددهنی میکرد. یادمه یه بار گفت که مدتی در بندر انزلی زندگی می کرده و تعریف میکرد:" می دونین که شمالی ها چقدر کثیفن! اینقدر زنهاشون شلخته ان که نگو. خونه هاشون همیشه بوی جیش میده."

یا می گفت: " الان خوبه که حجاب اسلامی داریم زمان شاه همه لخت و پتی بودن زنها لباسهای تنگ میپوشیدن که ب.ا.س. ن ها از عقب، سینه ها ازجلو میزد بیرون."

البته خودش در این جملات نغز کلمات اصلی و بی ادبانه رو بکار میبرد و باعث می شد که ما دخترها اول یک شوک بهمون وارد بشه و بعد هم از خنده منفجر بشیم بعد از کلاس هم بهم دیگه بگیم وای دیدی چی گفت سر کلاس؟!

همه اینا رو گفتم که ماجرای اصلی رو براتون تعریف کنم. یه دختر آرومی به نام آرزو در کلاسمون داشتیم که ردیف یکی مونده به آخر می نشست. دختر شلخته و کثیفی نبود اما نمیدونم چرا اونروز زیر بغل روپوشش پاره شده بود شاید تو بازی کردنهای زنگ تفریح اونجوری شده بود. خانم صفتی چشمش افتاد به روپوش این طفلک و صداش کرد که بره پای میز معلم و بعد شروع کرد :" این چه وضعیه دختر بیشعور؟ خجالت داره دختر به سن و سال تو اینقدر شلخته و بی نظم؟ این روپوش یه دختر گنده است؟ " و بعد دست آرزو رو گرفت و بالا برد تا پارگی روپوش اونو به ما نشون بده با پوزخند گفت " خوب نگاش کنین " ما هم خوب نگاه کردیم و چشمهامون چهارتا شد نه از دیدن روپوش آرزو بلکه از دیدن زیر بغل پاره روپوش خانم صفتی که دو برابر پارگی روپوش آرزوی بیچاره بود که داشت آروم آروم اشک میریخت.

دل من یکی که کباب شده بود برای آرزو. زودی یک کاغذ برداشتم یک نامه برای خانم صفتی نوشتم با این مضمون که شما اول باید خودتون مرتب و تمیز باشید بعد به ما بچه ها گوشزد کنین و یاد بدین. کلاس که تموم شد داشتم میرفتم که نامه رو بهش بدم که بغل دستی هام ( از همون دوستان دلسوز که همیشه دور و بر من هستن و نمیذارن که کارهای شجاعانه انجام بدم! ) که دیده بودن من چی نوشتم نامه رو از دستم قاپیدن. "دیوونه ولش کن. این آدم روانیه یه کاری میکنه از مدرسه اخراجت کنن. ما همه میدونیم که کار اون غلطه لازم نیست تو خودتو به دردسر بندازی." نتیجه اینکه منهم خودمو به دردسر ننداختم و هنوز هم احساس پشیمونی می کنم.

خلاصه این شد که خاطره اونروز و اشکهای آرزو همیشه تو ذهنم موند. خانم صفتی و معلمهای روانی مثل اون که تو دوره ما تعدادشون کم نبود باعث شدن که هیچ سالی روز اول مهر هوس مدرسه و پشت نیمکت نشستن نکنم. ناگفته نماند که معلم های خوب و مهربون هم داشتم اما فقط چندتایی که بیشتر در دوره دبستان بودن. بقیه معلم هام یا خنثی بودن یا مردم آزار. امیدوارم که الان تعداد معلمهای خوب زیادتر شده باشه.


16.9.06

عشق ممنوع

شنبه، 25 شهریور 1385

نسترن از معدود دوستان دوران دانشگاهمه که هنوز با هم در ارتباط هستیم. اهل سنندج و سنی مذهبه. هر چند که اصلاً مذهبی نیست. سه ساله که با پسری شیعه دوسته و میخوان با هم ازدواج کنن. بهم تلفن کرده بود. پرسیدم:

- رامین چطوره؟

- خوبه.

- عروسی کی هست؟

- ای بابا کدوم عروسی؟ پدرش مخالفه. نمیذاره.

- چرا؟

- سر همین مسائل مذهب و این چیزا دیگه.

این دومین موردی هست که برای نسترن پیش میاد که به خاطر مذهبش ازدواجش بهم خورده.

- وا؟ مگه میشه؟ دوره این حرفا دیگه گذشته. اونم حتماً پیرمرده و...

بعد خودم تعجب کردم از حرف مسخره ای که زدم. هنوز دوره این حرفها نگذشته. یادم افتاد یه همکار داشتم به نام آقای شرفی حدود سی ساله و خیلی مذهبی بود. از اونایی که نماز و روزه اش به جا بود و هنوز اذان نگفتن وضو گرفته آماده بود. تو هر صحبتی هم که پیش میومد یه حدیث از ائمه اطهار ارائه میداد. هر چند که با همه این ادا و اصولها گاهی یه کارایی میکرد که شرعاً و غیر شرعاً گناه به حساب می اومد. همه اینها بماند اینو میخواستم بگم که یکبار حرف به شیعه و سنی کشید و گفت همه سنی ها کافر هستن و باید اونها رو کشت. من همینطور با دهان باز نگاهش میکردم و فقط گفتم آقای شرفی!! یعنی چی؟؟ و جواب داد هر کس به فرمان پیامبر عمل نکنه کافر به حساب میاد و سنی ها هم از این دسته هستن و خونشون مباحه. همون موقع یادم افتاد تو یه بخش دیگه از شرکت یه همکار سنی به نام آقای تیموری داریم. آقای شرفی رو تصور کردم که با لباس عربی شمشیر به دست داره سر آقای تیموری رو می بره. چه وحشتناک!

نمیدونم اگر بخواهیم حرف این همکار سابق منو به حساب بیاریم دیگه دلسوزی برای مردم فلسطین چه بی معنی میشه چون یه عده یهودی که کافر به حساب نمیان دارن یه عده سنی کافر رو میکشن. امت واحد اسلام چه حرف مسخره ای به نظر میاد و همه شعارهای دیگه. اگه باید رفت به جنگ سنی های کافر چه نبرد نابرابری میشه. چون از بین یک میلیارد و اندی مسلمان شاید حدود سد میلیون شیعه باشن و بقیه سنی هستن. اگر جنگ بشه که نسل شیعه ها ور می افته.

- خب نسترن جون حالا می خوای چی کار کنی؟

- می خوایم برای مهاجرت به استرالیا اقدام کنیم. اونجا دیگه از همه این حرفا دور هستیم.

- آره. کار خوبی می کنین...

توضیح: اسامی مستعار هستند.

12.9.06

گفتنی ها کم نیست

سه شنبه،21 شهریور 1385

.پست قبلی نا امیدم کرد. امروز فقط همین ترانه که می شنوید



2.9.06

شهریورانه

شنبه، 11 شهریور1385
می خواستم یک پست شهریوری بنویسم. یعنی نوشته ام. همان موقع که خانم محترمی که مهمان ما بود و قصه تلخ خواهر زاده اش را برایمان تعریف کرد آنرا نوشتم تا در شهریور ماه در وبلاگم بگذارم. اما نمیگذارم چون دوستان دلسوزم مرا پند داده اند که اینجا حرفهای ناجور نزنم مبادا که مشکلی پیش آید. اصلاً چه معنی دارد آدم در وبلاگش از این حرفهای ناجور بنویسد؟ چه معنی دارد آدم گیر بدهد به منتخبین ملت؟ چه معنی دارد آدم در وبلاگش حرفهایی را بگوید که همه می دانند؟ آدم باید در وبلاگش حرفهایی را بگوید که همه نمی دانند مثلاً اینکه ناز پندار خیلی بازیگوش است. سه هفته دیگر باید اولین واکسنش را بزند و ما از حالا نگران تب کردنش هستیم و تا آنجا که میشود به او میخورانیم در اصل می نوشانیم تا حسابی قوت تحمل رنج واکسن را داشته باشد! اصلاً خوب است که آدم در وبلاگش عکسهای بچه اش را بگذارد تا خاله و عموهای نادیده اش بیایند و هی ازش تعریف کنند، اینجوری آدم کلی هم ذوق میکند. تازه آمار بازدیدکنندگان وبلاگ هم بالا میرود و باز هم آدم ذوق می کند. تعداد کامنتها هم بالا میرود و آدم بیشتر ذوق می کند که عجب وبلاگ توپی دارد! و دلش الکی خوش میشود.
پ.ن:این آهنگ را برای همان پست مذکور انتخاب کرده بودم.
به ولنتاین: دوست جون، من برات ایمیل فرستادم اما هنوز جوابی نیومده. گفتم شاید نرسیده به هر حال ایمیل من هست:
khatunak75@yahoo.ca



26.8.06

من اومدم

شنبه، 4 شهریور 1385
به قول سنجد دیدین برگشتم. ننوشتن و نخوندن باعث شد که کمی بیشتر بخوابم و حالم الان خیلی بهتره. دوست دارم یه تغییراتی تو این وبلاگ بدم. مثلاً قالب رو عوض کنم. یا آهنگ وبلاگ رو متناسب با هر پستی تغییر بدم. چه جینگولک بازی ها که نکنم اگه وقت داشته باشم! به اطلاع دوستان عزیز برسونم که ما حالا حالاها اینجاییم. به خاطر شناسنامه ایرانی ناز پندار. چون از اون آدمهای آینده نگر نبودیم که قبل از به دنیا اومدن بچه یه نگاهی به وب سایت سفارت ایران در اتاوا بندازیم و مدارک لازم برای صدور شناسنامه رو چک کنیم. به همین خاطر کارمون بدجوری گره خورد. چون شناسنامه های ایرانی رو با خودمون نیاورده بودیم حالا منتظریم که شناسنامه هامون از ایران برسه.
اینجا اما کار خیلی راحته. فقط باید یک فرم که بیمارستان میده رو پر کنی. تو اون فرم میشه برای نام و نام خانوادگی بچه هر چی که دلت خواست انتخاب کنی میتونی نام خانوادگی پدر، مادر یا ترکیبی از هر دو و یا هر نام دیگه ای رو برای نام خانوادگی انتخاب کنی. نه شناسنامه میخوان و نه شاهد و نه هیچ چیز دیگه فقط مادر باید زیر برگه رو امضا کنه. همین و همین. اینجا مادرها برای بچه خیلی حق و حقوق دارن. حتی شنیدم اگه پدر بخواد بچه رو باخودش ببره خارج از شهر باید از مادر رضایتنامه داشته باشه. فکر می کنم مادرها سرپرست اصلی به حساب میان. مطمئن نیستم اما فعلاً هر کاری که مربوط به ناز پندار باشه من باید امضا بدم. برعکس ایران که ولی پدر هست و بعد از اون جد پدری و عمو و عمو بزرگ و ... که ممکنه یک بار هم چشمشون به بچه مربوطه نیفتاده باشه. بر خلاف همه حرفهای قشنگی که درباره مادر تو کشور ما گفته میشه و یکذره هم عمل نمیشه اینکه مادر ستون اصلی خانواده است ولی در قانون عملاً هیچ کاره است، اینجا اینجور نیست و قدر زحمتی که مادر برای به دنیا آوردن و بزرگ کردن بچه می کشه دانسته میشه. با اینهمه مزایا که اینجا داره به نظرتون من باید به ایران برگردم!!؟
پ.ن: انگار من می میرم اگه تو هر پستی به ایشون گیر ندم! مبارک خودش و رای دهندگانش باشه. شیطونه میگه برم براش کامنت بذارم وبلاگ زیبایی داری وقت کردی به من هم سر بزن.

16.8.06

ماله کشی و مرخصی

چهارشنبه ، 25 امرداد 1385
یک - پریشب تلویزیون یک مصاحبه با آقای احمدی نژاد رو نشون میداد . من که آخراش رسیدم. نمیدونم جدید بود یا قدیمی. همون سوالهایی که میدونین ازش می پرسید. مثلاً چرا گفتین اسراییل باید محو بشه و هولوکاست رو چرا انکار کردین. برام آخرش جالب بود که وقت مصاحبه تموم شده بود و مجری میخواست یه سوال دیگه بپرسه آقای مهرورزی هم بهش گفت "شما فکر می کنین منم مثل خودتون بیکارم ؟" اما مترجم زیرک ماله رو به دست گرفت و ترجمه کرد" من قرار ملاقات های دیگه ای هم دارم که باید به اونها برسم." یکی می گفت اینها زبان دیپلماسی بلد نیستن. من میگم زبان دیپلماسی پیشکش در حرف زدن معمولی هم اشکال دارن.
دو- چند روزی میخوام دست از سر اینترنت بردارم. با اینکه به شدت وبلاگ خوندن و وبلاگ نوشتنم میاد اما به دلایلی میخوام چند روزی اینکار رو نکنم و به نصیحت ولنتاین و درنا و شری گوش کنم. نه کاری به خبرها دارم نه وبلاگ ها نه کتاب و فیلم و هرچیز دیگه ای که اعصابم رو بهم بریزه یا فکرم رو مشغول کنه. فقط و فقط تلویزیون نگاه میکنم
اونهم سریالهای friends و Raymond اینترنت میره مرخصی! بنابراین چند روزی برای سر نزدن به وبلاگها و جواب ندادن ایمیل هاتون عذر منو بپذیرین. نام دخترم هم تو مدارک کانادایی اش ناز پندار شد حالا باید مدارک کانادایی آماده بشه تا برای شناسنامه ایرانی اقدام کنیم. دیگه هم مثل این عکس پایین توپولی نیست. پس اونایی که منتظر بودین بیام ایران لپش رو بکشین دیگه دلتونو صابون نزنین.

11.8.06

همه جای ایران سرای من است

شنبه ، 21 امرداد 1385
دوستان تشکر از همه که تلفن زدین، ایمیل فرستادین و یا تو کامنتدونی برای تولد دخترم بهم تبریک گفتین. امیدوارم شمایی که بچه دارین سالهای سال سایه تون بالای سر بچه هاتون باشه اونهایی هم که ندارن یکروز طعم شیرین بچه دار شدن رو بچشن (به بچه ندارها در گوشی بگم با این حرفا گول نخورین اینها همه اش تعارفه!!!) یه تشکر ویژه هم از پونه، دوستی که هنوز ندیدمش و با اینحال خیلی به من لطف داره و برای پیدا کردن شماره تلفن اتاقم در بیمارستان کلی به زحمت افتاده بود.
یک دوست به نام آراز در پست قبلی برای من کامنت گذاشته بود. بقیه این پست خطاب به آن دوست است. اگر دوباره به این وبلاگ بیاد.
آراز عزیز از نامت پیداست که اهل آذربایجان هستی و مثل خیلی از هموطنان عزیز آذربایجانی دغدغه آن سرزمین رو داری. نمیدونم چند بار تا حالا این وبلاگ رو خوندی و چقدر با افکار من آشنا هستی که به راحتی منو متهم کردی به دل نسوزاندن برای هموطنانم در آذربایجان. دوست عزیز، من ترسوتر از اونم که درباره هر حادثه سیاسی که در میهن رخ میده مطلبی بنویسم. پست قبلی هم با هزار ترس و لرز گذاشتم. بارها هم به شجاعت کم خودم اعتراف کرده ام. بیشتر ما در این موارد محتاطانه برخورد می کنیم. گواه منهم تعداد کامنتهای پست قبلیه با اینکه این وبلاگ در پنج روز گذشته حدود 100 بازدید داشته اما فقط 8 نفر کامنت گذاشتن. اما با وجود همین ترس که در دلم هست باز هم سعی کردم تا اونجایی که میشه افکار و عقایدم رو در لفافه هم که شده بیان کنم. اگر می خواستم بیشتر از این بگم مطمئناً جای منهم همون جایی هست که ... اما همیشه برای هر کسی که برای آزادی جنگیده احترام قائلم و به یادش هستم. برام هم فرقی نمیکنه که اهل کدوم شهر از میهنم بوده. آنچه که مهمه میهن و آزادی است. آهنگ وبلاگم هم تقدیم به تو و همه اهالی آذربایجان که قلبشون مثل قلب ستارخان برای ایران می تپه.

7.8.06

فراموش نکنیم


دوشنبه، 16 امرداد 1385
چند روزی که بیمارستان بودم از اخبار داخل بی خبر بودم. اونجا به اینترنت دسترسی نداشتم و تنها دسترسی من به اخبار از راه تلویزیون اتاقم بود تلویزیون رو بیشتر روی شبکه CNN
میذاشتم تا خیلی از دنیا بی خبر نباشم. خبرهای این شبکه بیشتر وقتها مربوط به جنگ کثیف حزب الله و اسراییل بود. به خونه که اومدم اولین صفحه ای که بعد از وبلاگ خودم باز کردم وبلاگ پوپک بود و پست آخرش پشتم رو لرزوند. بعد از اون چند بار وبلاگ پوپک رو باز کردم بدون اینکه بتونم هیچ کامنتی بذارم صفحه رو بستم. او رفته بود. خبر اعتصاب غذاش رو پیش از رفتن به بیمارستان خونده بودم. یعنی به این زودی از پا در اومده بود؟ سایت صدای آمریکا رو باز کردم. برنامه میز گردی با شما یک برنامه ویژه اکبر محمدی تو آرشیوش بود. نخواستم نگاه کنم. طاقت نداشتم. دو سه روزی نخواستم که خبرهای داخل رو پی گیری کنم. تا دیروز که صبرم سر اومد دوباره سراغ برنامه آرشیوی رفتم. ده دقیقه از برنامه و دیگه معلوم شد که حقیقت مرگ او چه بوده. بیشتر نتونستم نگاه کنم. کم طاقت شده ام تازگی. بیهوده به زندان رفته بود کاش بیهوده از میانمان نرفته باشد.

5.8.06

دخترم

شنبه، 14 مرداد 1385
ناز پندار روز یکشنبه 30 جولای ساعت 3:05 بعد ازظهر به وقت ونکوور برابر با 1:35 بامداد روز دوشنبه 9 مرداد به وقت تهران با وزن 4کیلو و 410 گرم و قد 57 سانتی متردنیا اومد. نامی که براش انتخاب کردیم هنوز ثبت نشده و ما امیدواریم که سفارت ایران این نام رو قبول کنه

24.7.06

تعصب و جنگ

دوشنبه ،2 مرداد 1385
یک- این چند روز اخیر حوصله نوشتن نبود و وقتم به خوندن وبلاگها میگذشت. وبلاگ آدمهایی که همیشه فکر میکنیم تعدادشون کمه و فقط قدرتشون زیاده. گروه فشاری ها، استشهادیون، ذوب در ولایتها و به قول خودشون سگ درگاه امام حسین و ابوالفضل عباس و... و اینقدر تعداد اونها زیاده که باور کردنی نیست. آدمهای عجیبی که تعصب سر تا پای وجودشون رو فرا گرفته و تحمل شنیدن عقیده کمی مخالف خودشون رو ندارن و کاش در همین خلاصه می شد که به خون مخالفین خود تشنه اند. مثلاً یکی از این ذوب ها از نوحه سرایی مدل جدید که در اون خودشون رو سگ و ذلیل و غلام امامان می نامند انتقاد کرده بود و گفته بود که فلان مراجع تقلید این کار را حرام دانستن. طرفداران این نوع نوحه سرایی چه بد و بیراه ها که بهش نگفته بودن و براش خط و نشون ها نکشیده بودن. یا یکی از وبلاگ نویس های طرفدار آقای مهرورزی عکسی از ابطحی رو گذاشته و در توضیحش نوشته بامشاد اصلاحات! خنده دار اینجاست که اینها ادعای دیانتشون هم گوش فلک رو کر میکنه اما یادشون میره که در همین دین مبین مسخره کردن دیگران از گناهان بزرگه. اینها حتی خودشون هم با خودشون نمی سازن حالا فکر کنین با مخالفینشون چه می کنن. یه وبلاگ نویس بیچاره دیگه در حسرت به سزای عمل رساندن سلمان رشدی داره میسوزه. خلاصه خوندن داره این وبلاگها تا آدم کمی بیشتر با جامعه و افکارمردم خودش آشنا بشه و از محدوده خودش بیرون بیاد. خب با این همه اشکال مختلف تعصب از نوع مذهبی و سیاسی و قومی و غیره که دراقشار مختلف ملت ما وجود داره چه توقعی داریم که روزی به دموکراسی برسیم؟
دو- این جنگ حزب الله و اسراییل هم این روزها شده خوراک برنامه های خبری. جنگی که بعضی ها معتقدند توسط ایران به راه افتاده تا توجهات بین المللی از پرونده اتمی ایران بسوی لبنان و اسراییل کشیده بشه تا فرصتی دیگر برای دولت ایران بوجود بیاد. اما انگار این موضوع داره به نفع اسراییل تموم میشه تا ریشه حزب الله لبنان رو خشک کنه. اما ترس از اینکه آتش جنگ دامن کشور ما رو هم بگیره در دلم افتاده. هیچ بعید نیست که با سیاست آقایان چنین اتفاقی بیفته و واقعاً بیچاره ملت ما که به آتش خصومت دیرینه اعراب و اسراییل و ندانم کاری دولتمردان بسوزند

پ.ن : یه توضیح کوچولو برای منتظران ظهورحضرت نی نی خاتونک. این دکتر عزیز ما در اعلام تاریخ تولد هشت روز اشتباه کرده بودند. یعنی تاریخ صحیح سی ام تیر ماه بوده و دیروز تلفنی به من این خبر مسرت بخش رو داد که این نی نی طفلک تنبل نیست و اشتباه از ایشون بوده با این حساب فرزند تا بحال فقط سه روز تاخیر داشته که این تاخیر تا دو هفته هم ممکنه طول بکشه و کاملاً عادی است.

15.7.06

آبروی امروزی ها

شنبه 24 تیر 1385
گاهی که تلفنی با خواهرم حرف می زنم از ماجراهایی که دور و برش اتفاق می افته برام میگه. از تغییراتی که در مردم ایجاد شده. بهش میگم من که یکسال هم نیست که اومدم، این چیزایی که میگی تو یکسال اتفاق افتاده؟ میگه " تو زیاد به اطرافت توجه نمیکردی. بعدش هم سرعت پیشرفت مردم از پارسال تا حالا خیلی رفته بالا! تیپ جوونها هر روز بهتر از دیروز میشه. دیگه همه لباسهای مارک دار می پوشن، مانتوهای جدید هر روز به بازار میاد و مانتو شبیه لباس شب شده، ماشین زیر پای شما نشانه شخصیت شماست! محله ای که خونه شما در اون قرار داره نشون میده که خانواده شما چقدر اصالت دارن، حتی نوع ورزشی که می کنین هر چه پر خرج تر باشه باعث میشه تا امتیاز شخصیت شما بالاتر بره و سفرهای شما هرچه خارجی تر باشه شما از ارزش اجتماعی بالاتری برخوردارهستین همه به طرز عجیبی ظاهر بین شدن و بهم دیگه پز میدن. آبروی آدمها بستگی زیادی به مقدار پولشون داره "
برام از یه دختر خانم از آشناهای دور گفت که چندی پیش با پسری که از نظر مالی بالاتر از خودشون هست ازدواج کرده و خاله عروس میخواسته زوج جدید رو به خونه اش دعوت کنه عروس هم پولی به خاله داده تا کف خونشون رو سرامیک کنه و مبل بخره تاعروس خانم آبروش جلوی داماد نره
فکر می کنم چرا اینجور شده؟ مردم حتی تا چند سال قبل هم به چیزای دیگه ای اهمیت میدادن. قبلاً آبروی مردم وقتی می رفت اگر کسی تو خانواده معتاد از آب در می اومد یا نانجیب، کلاه بردار و چشم چران و... اون قدیما آبروی آدمها از یه جنس دیگه بود، بهتر بود، یه جور دیگه بود نمیدونم هرچه بود سرامیکی نبود

1.7.06

عدالت از نوع آمریکایی

شنبه ، 10 تیر 1385
این خبر رو دیروز خوندم. شاید سایت بی بی سی برای دوستان ایران قابل دسترس نباشه پس اینجا عین خبر رو میذارم. مملکت که بی صاحاب * باشه همین میشه دیگه! نه ؟
مصادره اشيای باستانی ايران در آمريکا
يک دادگاه فدرال آمريکا حکم داد که بازماندگان قربانيان يک بمبگذاری گروه حماس در اسرائيل می توانند گنجينه های باستانی ايران در موسسه شرق شناسی دانشگاه شيکاگو را به عنوان غرامت دريافت کنند. اين افراد از دولت ايران به عنوان حامی گروه حماس شکايت و تقاضای غرامت کرده اند. آثار باستانی ايران در دانشگاه شيکاگو در دهه ۱۹۳۰ توسط باستان شناسان آمريکايی در حفاری های تخت جمشيد کشف و بطور موقت به موسسه شرق شناسی اين دانشگاه منتقل شدند. دانشگاه شيکاگو با استناد به اينکه مالکيت اين اشيا در انحصار دو موسسه دولتی موزه ملی ايران و نيز سازمان ميراث فرهنگی است کوشيد مانع از صدور حکم دادگاه شود اما قاضی بلنک منينگ قاضی دادگاه فدرال در ايالت ايلی نوی، اصل مصونيت دولتی را ناکافی دانست و سرانجام به نفع شاکی اين پرونده رای داد. پيش تر نيز احکام مشابه ديگری توسط دادگاه فدرال آمريکا صادر شده بطوريکه دولت آمريکا موظف شده است از محل دارايی های ايران به بازماندگان آمريکايی برخی بمبگذاری ها در اسرائيل غرامت پرداخت کند. اما وزارت دادگستری آمريکا با استناد به مصلحت و منافع ملی اين کشور تلاش می کند در مقابل اجرای اين احکام مقاومت می کند
---------------------------------------------------------
صاحب *
پ.ن: خانم شین لینک اعتراض به این اقدام دادگاه آمریکایی رو در کامنت دونی گذاشته. منهم مثل اون نمیدونم امضای این پتیشن ها کمکی میکنه یا نه اما امضا کردنش وقت چندانی نمیگیره

26.6.06

دوشنبه، 5 تیر 1385
دوستان از همگی بخاطر کامنتهای پر محبتتون ممنونم. بعضی ها پرسیده بودین چرا به مامانم ویزا ندادن. از ماه اسفند گذشته وضعیت ویزا دادن به ایرانی ها بد شده بود و خیلی از این و اون می شنیدیم که خانواده هاشون نتونستن ویزا بگیرن و علت رو که جویا می شدیم میگفتن به خاطر دستگیری رامین جهانبگلو روابط ایران و کانادا تا حد زیادی تیره شده. چون همونطور که میدونین آقای جهانبگلو علاوه بر شهروندی ایران، شهروندی کانادا هم داره. به هرحال راست یا دروغ این وضعیت فعلاً تو سفارت کانادا در ایران هست که به عده کمی ویزا میدن. مثلاً روزی که مامانم رفته بوده سفارت فقط یک نفر که شصت سال به بالا بوده ویزا گرفته. آدم یاد اون شعره میفته که میگه " گنه کرد در یه شهری آهنگری ..... زدند در یه شهر دیگه گردن مسگری " آی من شعر حفظ کردنم افتضاحه!!! اسم این دوتا شهر تو این شعره یادم نیست

23.6.06

یک پست خیلی شخصی

جمعه، 2 تیرماه 1385
پارسال این موقع وقتی داشتم بار سفر می بستم فکر می کردم تصمیم درستی گرفتم. بی نقص و عاقلانه. می اومدم تا اینجا بچه دار بشیم. میخواستم بچه ام در شرایط خوبی دنیا بیاد و شناسنامه کانادایی داشته باشه تا مجبور نشه وقتی بزرگ شد برای سفر به یک کشور دیگه گردنش رو تو سفارت خونه ها کج کنه تا آیا ویزا کف دستش بذارن آیا نذارن. یا وقتی بزرگ شد بتونه تو رشته ای که دوست داره وارد دانشگاه بشه و تحصیل کنه و هزار چیز دیگه که بدست آوردنش برای ما ایرانی ها سخته و برای اینجایی ها آسون. اما این روزها از وقتی که به مامانم ویزا ندادن تا در این تجربه که حتماً سخته در کنارم باشه به این فکر می کنم که کارم درست بود؟ هر چند که هر دو سه روز یکبار که تلفنی با هم حرف می زنیم و از شرایط اینجا براش میگم که چقدر همه چیز خوب و عالی هست ظاهراً میگه خب دیگه خیالم راحت شد خدا رو شکر اونجا همه امکاناتش خوبه و اصلاً تو به وجود کسی نیازی نداری و از این حرفا. اما ته ته صداش یه غصه ای داره. من میدونم که اون چقدر انتظار کشیده تا فرزند منو در آغوش بگیره و اولین بار خودش نوزاد رو حمام کنه. کاری که برای همه نوزادهای فامیل به عهده مامانم بود. بجز نوه های خودش. اولین نوه با این که نزدیکش بود ازش دور بود و اینهم دومی که این سر دنیا گیر افتاده. میدونم چقدر از در آغوش گرفتن نوزاد لذت میبره چه برسه که نوه اش باشه. میدونم چقدر نگران منه و چه حسرتی به دلش میمونه. منهم در این لحظات از حضور اون و بقیه اعضای خانواده محروم شدم. اگر خونه بودم بابا راه به راه برای دختر تحفه اش! اسپند دود می کرد، مامان هر غذایی که دلم می خواست میپخت، برادرم هم حتماً باهام شوخی میکرد از اون شوخی های مخصوص خودش. کارش اینه که به ریخت و ظاهر آدم گیر بده و از ته دل بخنده " وااااااای خیلی خوشگل بودی خوشگل تر هم شدی. این چند وقت بمون اینجا خونتون نرو این شوهر بیچاره ات چه گناهی کرده باید این ریخت و قیافه رو تحمل کنه! " و خواهرم که حرف زدن باهاش یه دنیا دلگرمی و آرامش بهم میده و برادرزاده تپلی که میپرسه" بچه ات دختره یا پسر؟ آخه من از تو تخم مرغ شانسی یه اساب بازی درآوردم که دخترونه است میگم اگه بچه تو دختره بذارمش واسه اون." قربون اون دست و دلبازیت بشم!! آدم زمانی تصمیمی میگیره که فکر میکنه بهترین تصمیمه، روش هزاربار فکر کرده همه جنبه هاش رو سنجیده، از پند و اندرزهای دیگران هم استفاده کرده، بابا میگفت "من از ده رفتم شهر و اونجا کار کردم بعد هم اومدم تهران اینجا ازدواج کردم تا نسل بعد از من سختی هایی که من داشتم رو تجربه نکنه. اگر میدونستم که وضع مملکت اینجوری میشه حتماً به خاطر شما از ایران هم میرفتم تا اینهمه سختی نکشین. الان که تو میتونی برای نسل بعدت شرایط بهتری فراهم کنی باید این کار رو بکنی." خوب من بهترین تصمیم رو گرفتم. حتماً اینطور بوده. آره! نباید شک کنم اما ... عمر آدم خیلی کوتاهه و خوشبختی زندگی برای من مگر جز همین در کنار هم بودنها و حاصلجمع همین دلخوشی های ریز و کوچیک بود؟

19.6.06

بایکوت




دوشنبه ،29 خرداد 1385
این روزها زیاد حال و حوصله نوشتن ندارم. نه به خاطر باختمون در فوتبال که کاملاً حقمون بود. وقتی اون قدیما بعد از باخت تیم فوتبالمون گریه میکردم، پدرجانم بهم میگفت: چه توقعی داری؟ برای چی باید میبریدم؟ تیمی که شب بازی باید بشینه دعای توسل بخونه که نباید ببره. تیمی میبره که روش سرمایه گذاری کردند، کار کردند، مربی خوب داره ،بازیکنش در رفاهه ( آخه اون موقع ها بیشتر بازیکن ها دو شغلی بودن یعنی هم فوتبال و هم یه کار دیگه برای گذران زندگی مثل الان نبودن که فکر تجارت خونه هاشون اونا رو از بازی بندازه). یادمه یکبار یه بازی مهم تو عربستان داشتیم پیش از بازی تیم رو برده بودن زیارت کعبه و مدینه و قبرستان بقیع و... بعد هم تو برنامه ورزشی تلفنی از مربی وضعیت تیم رو پرسیدن گفت: الحمدالله بچه ها از نظر روحی خیلی خوبن این چند روز زیارتشون رو رفتن امشب هم نماز شبشون رو خوندن و برای بازی فردا آماده هستن. حالا اینا رو میگم بهم انگ نزنین. ولی هرچی جای خودش. اون موقع که مربی ایرانی بود وضعیت این بود. بعد که بلازوویچ اومد بدبخت رو بردن زیارت حرم حضرت علی و حسین و عباس و... ( علیهم سلام) یارو هاج و واج مونده بود. فیلمش رو تو تلویزیون پخش کرد. یادتون هست؟ حالا یه مدتیه که این اداها تموم شده ( نمیدونم تموم شده واقعاً یا نه؟؟) افتادن تو خط سیاسی بازی. بازی تدارکاتی ترتیب میدن و بعد تو ورزشگاه می نویسن انرژی هسته ای حق مسلم ماست! قهرمانانمون هم که فاتحه تیم رو خوندن. سند تیم ملی به نامشونه، وسط زمین توگوش همدیگه میزنن، بین دو نیمه با هم دعوا می کنن. هزارجور مافیایی بازی و اعمال نفوذ از هرکس و ناکسی هم که به راهه. واقعاً باید توقع برد می داشتیم؟ نه. اما اون شور و هیجان چی؟ اون شادی قبل از بازی. اون بودن در کنار دیگر ملتها. بیچاره ملت ما! که هر دلخوشی کوچیکی رو ازشون میگیرن. چه خودی ها و چه بیگانه ها. اینقدر بی آبرو شدیم که حتی دوربین های تلویزیونی تماشاگرهای ایرانی رو نشون نمیدن. تو یه وبلاگی خوندم که گزارشگر آلمانی میگفته هیچکس از مردم و دولت آلمان دوست نداره که ایران از گروه خودش بیاد بالا چون اونوقت رییس جمهمورشون میخواد بیاد برای تشویق تیم که ویزا دادن بهش یه دردسریه و ویزا ندادن هم یه دردسر دیگه. اما تو آلمان مردم بودن، شادی کردن و تشویق کردن. خودم صدای ایران ایران رو موقع بازی با پرتغال می شنیدم اما از تماشاگرها چیز زیادی نشون داده نمیشد. فقط یه صحنه از پرچم ایران که دست به دست از رو سر تماشاچی ها بالا میرفت و جز اون هیچی ندیدم. بازم شرف سایت فیفا. چند تا عکس از تماشاگرهای ما گذاشته. ولنتاین رو کاملاً درک می کنم. این بایکوت شدن تلخه برای ملتی که بعد از همه بدبختی هایی که هر روز باید باهاش سروکله بزنه دلخوش به یه جام جهانی بود. اینهم چند تا از عکس های فیفا که از اینجا گرفتم
پ.ن: از خود بیگانگی فرهنگی را در روزهای باهم بخونین بعد از اینکه حسابی حرص خوردین فایل ویدئویی رو تماشا کنید و ببینید یه گوله نمک داریم خودمون خبر نداریم. چنان ملتی و چنین دولتی ! بعضی وقتها فکر می کنم برازنده ماست

13.6.06

کُرکُری

سه شنبه، 23 خرداد 1385
بگو دختر! نونت نبود؟آبت نبود؟ کرکری خوندنت چی بود؟ چند روز قبل از بازی ایران و مکزیک برای یک دوست مکزیکی ایمیل زدم و یه کمی ، فقط یه کمی کرکری خوندم. امان از این غرور کاذب! دیروز میل باکسم رو باز کردم و ... اصلاً خودتون بخونین
Hello,
I'm glad to hear from you... right now I'm watching Mexico Vs Iran match and guess what?? We're winning 3 to 1!!! Oeee, oeee, oeee, oeeee MExico!!! Mexico!!! Sorry about that.... Though my national team has beaten up your team, I think you guys are the best!!! U guys are my best Iranian friends ever!!!
Mexico,!!!! MExico!!!!
Talk to you later!
Edgar Flores

باز هم خوبه آخرش رو خوب تموم کرده و گرنه دیگه باهاش حرف نمی زدم!!! خداییش حقشون نبود 3 تا گل بزنن. همون مساوی کاملاً منصفانه بود نه؟

11.6.06

حکایت هدایت

یکشنبه ، 21 خرداد 1385
امروز صبح داشتیم فوتبال آرژانتین و ساحل عاج رو نگاه می کردیم، دو تا از دوستانمون هم مهمون ما بودن که زنگ در به صدا در اومد و دیدیم که دو تا مبلغ مذهبی برای نجات ما اومدن. همسر هم مطابق رسم ایرانی تعارف کرد که بفرمایند تو و اونها هم اومدن و نشستن و ما رو موعظه کردن! زن و شوهر جوونی بودن. خانمه ژاپنی بود و شوهرش کانادایی. بیشتر خانمه که اسمش مایوکو بود حرف میزد در واقع مخ میزد. کتاب مقدس رو در آورده بود و یه قسمتهایی اش رو میخوند و تفسیر می کرد. مثلاً اینکه چون خداوند یکی است همه انسانها باید به یک مذهب اعتقاد داشته باشن. یه جا هم گفت ما به بهشت اعتقاد داریم اما به جهنم نه. دوست ما هم پرسید پس آدم های بد بعد از مرگ به کجا میرن. اونهم گفت فقط نابود میشن. منظورش این بود که لذت زندگی جاودانی رو از دست میدن. آی چه مجازات عظیمی! اینهم ولع سیری ناپذیر انسان به زندگی. یه جا پرسید "شما به چی اعتقاد دارین؟" اومدم بگم "من به هیچی" اما شوهر قبل از من جواب داد "ما به خدا اعتقاد داریم" و بعد یه نگاه پرسشگر به من انداخت و منتظر بود که من تایید کنم من هم لبخند زدم بعد که دید من هنوز منفجر نشدم ادامه داد "و به بهشت اعتقاد داریم" و یه نگاه دیگه به من و لبخند من! اما از اون لبخند ها که یعنی تا همین جا برای امروز کافیه! من دیگه نمی شنیدم که چی می گفتن چون از یه طرف حواسم به فوتبال بود و از یه طرف هم فکر می کردم که بابا ما اومدیم اینجا یه نفسی بکشیم انگار نمیشه. میگن مار از پونه بدش میاد شده حکایت ما. فقط خوبیش اینه که اینها مودبانه به راه راست هدایت می کنن نه با چوب و چماق. در آخر هم یه سری جزوه و کتاب بهمون دادن و گفتن اگر سوالی برامون پیش اومد بهشون زنگ بزنیم و در جلساتشون شرکت کنیم. نتیجه این شد که ما دیدن گل دوم آرژانتین رو از دست دادیم و به راه راست هم هدایت نشدیم! و
پ. ن 1: فردا ( امشب ایران) مسابقه مکزیک و ایرانه. امیدوارم پست بعدی من شادباش به مناسبت پیروزی تیم ملی باشه ( میدونم شما خواننده های اینجا خیلی فوتبال دوست نیستین. از استقبال شایان توجه تون نسبت به پست قبلی معلومه. اما من نمی تونم احساسات فوتبال دوستانه ام رو پنهان کنم) و
پ.ن2: فرانکلین عزیز یه پست درباره سایت فعالیتهای یونیسف در ایران نوشته. می تونین عضو بشین و اخبار یونیسف رو با ایمیل دریافت کنین. اینهم آدرسش

31.5.06

فوتبالی ها بخونن

چهارشنبه 10 خرداد 1385
قابل توجه علاقمندان فوتبال
وبلاگ" روزهای با هم" میخواد برای جام جهانی فوتبال مسابقه های شرط بندی ترتیب بده . هر کی مایله که از تماشای فوتبال لذت بیشتری ببره لطفاً اینجا بره و تو کامنت دونی برای شرکت در شرط بندی اعلام آمادگی کنه.

29.5.06

همسر خوش سلیقه

دوشنبه 8 خرداد 1385
( یک پست خاله زنکی)
در این یازده سال که از آشنایی من و همسرم میگذره، یکبار هم نتونسته بودم از زیر زبونش بکشم بیرون که هنرپیشه یا خواننده زن مورد علاقه اش کیه تا من بفهمم سلیقه شوهرخان در چه حدیه و میشه به زندگی امیدوار بود یا نه؟ از هر کی که اسم می بردم یک اه میگفت و خیال منو راحت میکرد که جز من هیچکس به چشمش نمیاد!! تا دیشب در کنسرت شاه ماهی هنر ایران به محض ورود خانم گوگوش شوهرخان فرمودند: باورم نمیشه. منهم باورم نمیشد که این طلسم یازده ساله بلاخره شکسته شد. گوگوش بی نظیر بود. بی نظیر. با صدایی فوق العاده ، چهره زیبا، شیطنت های همیشگی و ترانه های قشنگش همه رو به وجد آورده بود حتی اونایی که برای چندمین بار به کنسرتش اومده بودن. دیشب فهمیدم چرا همه دخترها اون موقع ها می خواستن گوگوش بشن و چرا نام گوگوش در هنر ایران جاودانه میشه. فقط حیف که یه کمی اخلاق هنرمندی نداره! منظورم اون حرفهاییه که تو بعضی مصاحبه هاش میزنه. اگر یه کمی با اخلاق بود دیگه عالی بود. به هرحال خوشحالم که شوهرم خوش سلیقه است!!! ( خدا کنه این پست رو نخونه)

23.5.06

آزادسازی خرمشهر

سه شنبه دوم خرداد 1385
فردا سالروز آزادسازی خرمشهره. نمیگم فتح . چون این کلمه برای من معنی تسخیر مکانی که متعلق به تسخیر کننده نبوده رو میده . فقط آزادسازی
یادمون نره چندین هزار خانواده زندگی و خونه هاشون رو از دست دادن. آواره شدن. راهی شهرهای دیگه شدن و ما هموطن های ناآگاه ساکن شهرهای دیگه اسم جنگزده روشون گذاشتیم. غربتی صداشون می کردیم. چپ چپ نگاهشون می کردیم انگار که جای ما رو تنگ کرده بودن! نفهمیدیم چی کشیدن. حالا که سالهاست جنگ تموم شده از روزهای بمب باران یاد می کنیم و آه میکشیم و به اونهایی که این بلاها رو سرمون آوردن لعنت میفرستیم. فکر نمیکنم هیچکدوم از ما ساکنان تهران و شهرهایی که دور از جنگ بودن بفهمیم چه بر سر مردم جنوب و غرب کشورمون اومد. یک صدم اون رنجی که اونها تحمل کردن ما نکشیدیم
دوستی تعریف می کرد که یک همکار جنوبی داشته و هربار که صحبت از جنگ میشده و از خاطراتش تعریف میکرده اشک میریخته. اشک میریخته وقتی یادش می اومده که هیچی برای خوردن نداشتن و از خوردن ماهی های رودخونه هم محروم شده بودن چون هربار که شکم ماهی ای رو می شکافتن توش تکه های بدن انسان رو پیدا می کردن. اشک می ریخته وقتی یادش میومده مادر پرستارش برای یکساعت بیرون می رفته و ازش خبری نمیشده تا سه روز بعد که خسته از بیمارستان و مداوای مجروحان برمیگشته و اون و خواهرهاش تنها و گرسنه با دلهره و ترس از برنگشتن مادر و صدای توپ و خمپاره ای که هر لحظه ممکن بوده خونه رو ویرونه کنه به سر می بردن.
یادمون نره که چه کسانی در ابتدای جنگ رفتن و با دست خالی از میهن دفاع کردند. همون موقع که جنگ هنوز دفاع مقدس بود و هنوز به شکل نبرد دو کشور همسایه در نیامده بود. هنوز بهانه ای نبود برای به هدف رسیدن دولتمردان قدرت طلب. یادمون نره همون روزهای اول چه انسانهایی فقط برای دفاع از مملکت رفتن و شهید شدن و اونهایی که زنده برگشتن یا معلول و قطع عضو بودن یا موجی و افسرده که خیلی هاشون الان بی سر و صدا در کنج انزوای خودشون به زندگی پر رنج ادامه میدن و یا تو آسایشگاهها از یادها رفتن . اونهایی که تا وقتی که شهید نشدن حتی اسمی ازشون برده نمیشه. مثل حاج داوود کریمی که یکی از سردارهای بزرگ جنگ بود و بعد از جنگ گوشه یک کارگاه تراشکاری کار می کرد، خونه اش جنوب شهر بود و در اثر جراحات شیمیایی هم شهید شد. آدمهایی مثل اون می تونستن مثل همرزم هاشون برای رسیدن به قدرت و ثروت همه شرافت انسانی رو زیر پا بذارن اما ترجیح دادن به آرمانهاشون وفادار بمونن (شاید بعضی از آرمانهاشون برای بعضی از ما خوشایند هم نباشه) و خیلی های دیگه به اسم اونها به نوایی رسیدن. ( یکی شون رو من می شناختم یادم باشه ماجراشو براتون بنویسم ) دردشون زیاده. گفتنش بی فایده است. چون ما که کاری ازمون برنمیاد. اونهایی که باید کاری میکردن هیچ نکردن. اما می تونیم حساب قهرمانان رو از حساب فرصت طلبها جدا کنیم . سالروز آزادسازی خرمشهر گرامی باد

17.5.06

14.5.06

بازهم تشبیه؟!؟

یکشنبه 24 اردیبهشت 1385

شنیدم نامه معروف به نامه پیامبر به قیصر روم و خسرو پرویز تشبیه
شده. راسته؟ واقعاً این حرف ها گفته شده؟ خودم تو خبرها خوندم که پیشنهاد گنجانده شدن متن نامه در کتابهای درسی داده شده اما این یکی رو تو خبرها ندیدم. قدیما یه مطلب نوشته بودم به نام تشبیهات. گفتم که باید نام آقای مهرورزی رو بذاریم رییس جمهور تشبیهی. نگفتم؟!؟

10.5.06

بربادرفته ها

یک- چند سال پیش ایران یک تیم کاراته دختران خردسال داشت که خیلی موفق عمل کرده بودند. برای مسابقات بین المللی اونها رو فرستاده بودن ترکیه. یادمه که سال قبلش در همون مسابقات تو یک کشور دیگه مقام اول گرفته بودند. اما اون سال ترکیه نذاشت که اونها در مسابقات شرکت کنن بخاطر پوشش غیر متعارف ورزشی یا همون حجاب اسلامی. بچه های کوچولو هم موقع برگشتن تو فرودگاه کاتای خودشون رو نمایش داده بودن و مورد تشویق مسافرهای فرودگاه قرار گرفته بودن
دو- دوران راهنمایی و دبیرستان یه دوستی داشتم که نسبت خیلی دوری با خانواده تیمورغیاثی داشتن. تیمور غیاثی زمانهای خیلی دور قهرمان پرش ارتفاع ایران و رکورد دار آسیا بود. تا یکی دوسال پیش هم رییس فدراسیون دو و میدانی بود. الان نمیدونم هست یا نه. دو تا بچه داره. علیرضا و پانی. دوست من از اونجایی که عاشق و دلباخته علیرضا شده بود خیلی خبرهای مربوط به ورزش مادر رو دنبال میکرد. علیرضا خیلی سعی می کرد که ثابت کنه از اون بابای قهرمان ارث بری کرده . اما هر رکوردی که میزد دو روز بعد توسط رقیب قدرش حسین شایان شکسته میشد. هر چقدر پسر زور میزد تا جای پدر رو بگیره دختر بدون چندان تلاشی می تونست ثابت کنه تمام استعداد پدر رو یکجا و قلنبه به ارث برده. تو درس ورزش مدرسه اون موقع ها یه رشته بود بنام پرش. بهترین رکورد دخترهای مدرسه ای دو متر و ده یا نهایتاً بیست بود یعنی هر کی همچین رکوردی می آورد سریع میفرستادنش مسابقات آمادگی جسمانی سراسری. تو هر مدرسه ای شاید یک نفر همچین رکوردی داشت. ولی پانی خانم یه سی – چهل سانتی از دخترهای رکوردار بیشتر پریده بود و باعث شده بود شاخ از کله بچه ها و معلمهای ورزش سبز بشه
سه- نمیدونم اسم لاله صدیق رو شنیدین یا نه؟ این خانم بیست و هفت ساله است و در یک مسابقه اتومبیلرانی زمستون گذشته از آقایون شرکت کننده هم جلو زده و اول شده. اما مقامات نتیجه مسابقه رو ملغی اعلام کردن و با صدور یک بخشنامه شرکت خانمها و آقایان با هم در مسابقات اتومبیلرانی رو ممنوع اعلام کردن. (فکر نمی کردن یه خانم اول بشه وگرنه قبل از مسابقه بخشنامه صادر میکردن)اما یکی دو هفته پیش تو مسابقات بحرین گواهی نامه شرکت در مسابقات حرفه ای اتومبيل رانی را به دست آورد و تونست در مسابقه مختلط نفر اول بشه

چهار- شرکت ما یه بار از خانم دکتر فردوسی روانشناس معروف دعوت کرده بود تا برای خانمهای شرکت سخنرانی کنه. انصافاً قشنگ ریسمون و آسمون بهم می بافه و یک عالمه راجع به بیماریهای مختلف روانی در میان زنان آمریکا صحبت کرد و نتیجه گرفت که ما زنهای ایرانی چقدر خوشبختیم که در یک کشور اسلامی بدنیا اومدیم. بعد هم خواست که سوالهامون رو براش بنویسیم تا اون جواب بده. من هم رو یک برگه براش نوشتم که وقتی بچه بودم دو آرزو داشتم یکی اینکه خلبان بشم و دیگری اینکه در مسابقات المپیک شرکت کنم. از اینکه در این کشور بدنیا اومدم خیلی خوشحالم. (البته اینها هیچوقت آرزوی من نبوده چون هم از خلبانی می ترسم و هم بی استعدادترین آدم در ورزش هستم! اما مسلماً آرزوی هزاران دختر ایرانی بوده و هست.) اونهم هیچ جوابی نداد. شاید برگه منو ندید شاید هم دید و پاسخی نداد. اگر می خواست پاسخ بده چی می گفت؟ شاید می گفت عوضش وقتی مردی میری بهشت ولی همه زنهایی که خلبان شدن و ورزشکار میرن جهنم

این روزها هر بار هر جا خبر منتفی شدن دستور آقای مهرورزی مبنی بر اختصاص بهترین جایگاه تماشاگران به بانوان را می بینم یاد این خاطرات و خاطره های مشابه می افتم. نه اینکه بگم قبلاً امیدی به بهبود این وضع داشتم و حالا نا امید شدم. نه! فقط یاد این می افتم که چه آرزوها و چه استعدادهایی که بر باد نمیرن
ببخشید که طولانی شد

3.5.06

جوک

:داشتم خبرها رو می خوندم. دو تا جوک تازه دیدم
. دادستانی کل کشور خلبان هواپیمایی را که در آذر ماه گذشته سقوط کرد مسئول این حادثه دانست
.همون هواپیمایی که خبرنگارها توش بودن (C130)

رییس فدراسیون کشتی ، محمد رضا طالقانی، از سمت خودش برکنار شد و رییس فدراسیون والیبال ، محمدرضا یزدانی خرم، جایگزین او شد. توضیحی هم که دادن این بوده چون عملکرد والیبال ایران در مدت ریاست یزدانی خرم خیلی خوب بوده فهمیدن چه مدیریت خوبی داشته پس بیاد به فدراسیون کشتی. دیگه یکی نیست بگه این آقا اونجا خوب کار کرده چون تخصصش رو داشته. حالا اگر تخصص ورزشی رو هم کنار بذاریم و بگیم فقط مدیریت تو رییس فدراسیونی مهمه حالا فدراسیون والیبال چی میشه؟ اونجا بدون مدیریت خوب چه باید بکنه؟ همین دستاوردی هم که تو این مدت داشته باید از دست بده؟

پ.ن: درباره پست قبلی میخواستم به حمید جان بگم که منهم با شرقی و غربی کردن فرهنگ و نوع تفکر موافق نیستم و برای خودم از کلمه شرقی در این شعر یه تعبیری دارم و اونهم هرگونه طرز فکر زن ستیز و مرد سالارانه است. فرقی هم نمیکنه ایران باشه یا یه کشور عربی یا اروپایی. درباره آقای مهرورزی هم اعتراف می کنم برای مدت کوتاهی شاید یکی دو روز باورم شده بود که این آقا یه حرکتی کرده

1.5.06

یک شاعر

نزار قبانی متولد سوریه است. او یکی از مشهورترین شاعران عرب است که در شعرهایش از رنج زنان عرب بسیار سروده است
موضوع آثار نزار قبانی عشق و زن است و انتخاب اين دو موضوع در شرق، آن هم در یک کشور عربی، يعنی خودکشی! خودش می‌گويد: در سرزمين ما شاعر عشق، روی زمينی ناهموار و در محيطی خصومت‌آميز می‌جنگد و در جنگلی که اشباح و ديوها در آن سکنی دارند، سرود می‌خواند." بقیه را اینجا بخوانید
یکی از اشعار زیبایش هم برایتان می گذارم کمی طولانی است اما حوصله کنید و دست کم چند خطی را بخوانید

آقای عزیز
این نامه زنی احمق است
آیا قبل از من زنی احمق به تو نامه نوشته است؟
اسم من؟ بگذریم از اسامی
رانیه ... یا زینب
یا هند ... یا هیفاء
احمقانه ترین چیزی که با خود داریم ـ آقای من! ـ
اسامی هستند

آقای من
می ترسم آنچه را دارم بگویم
می ترسم ـ اگر بگویم ـ
آسمان آتش بگیرد
چرا که شرق شما، آقای عزیز
نامه های آبی را مصادره می کند
رؤیاها را از گنجینه های زنان مصادره می کند
پرتاب سنگ را بر عواطف زنان تمرین می کند
و وقتی زنان را مخاطب قرار می دهد
چاقو بکار می برد
و ساطور
و بهار و شوق ها را
و گیسوان مشکی را سر می برّد
و شرق شما، آقای عزیز
تاج شرف بلند مرتبه ای می سازد
از جمجمه های زنان

از من ایراد نگیر آقای من
اگر خطم بد است
که من می نویسم و شمشیرها پشت درم هستند
و خارج اطاق صدای باد و سگان است
آقای من
عنترة العبسی پشت درم است
سرم را می برد
اگر نامه ام را ببیند
گردنم می زند
اگر لباس بدن نمای مرا ببیند
گردنم می زند
اگر من از عذاب هایم دم بزنم
چرا که شرق شما، آقای عزیز
زن را با سرنیزه محاصره می کند
و شرق شما، آقای عزیز
با مردان به عنوان پیامبر بیعت می کند
و زنان را در خاک پنهان می کند

آشفته نشو
آقای عزیز! از نوشته های من
آشفته نشو
اگر گلاب پاشی را که روزگارانی است سربسته است شکستم
اگر از درونم مهر سربی را برداشته ام
اگر فرار کرده ام
از گنبد حرمسراهای قصرها
اگر نافرمانی کرده ام از مرگم
از گورم ... از ریشه هایم
و از مسلخ بزرگ
آشفته نشو آقای من
اگر احساسم را آَشکار کرده ام
چرا که مرد شرقی
نه به شعر اهمیت می دهد و نه به احساسات
مرد شرقی
ـ ببخشید گستاخی ام را ـ
زن را نمی فهمد، مگر در بستر

ببخشید آقای من
اگر به سرزمین مردان دست اندازی کرده ام
چرا که ادبیات بزرگ، طبیعتاً ادبیات مردان است
و عشق همواره
سهم مردان بوده است
و رابطه جنسی همواره
مخدری بوده که فقط به مردان فروخته می شده
در سرزمین ما آزادی زنان خرافه ای بیش نیست
و آزادی ای نیست مگر آزادی مردان
آقای من
هرچه می خواهی درباره من بگو؛ اهمیت نمی دهم
سطحی، کودن، دیوانه، ابله
دیگر اهمیت نمی دهم
چون زنی که از غصه هایش می نویسد
در منطق مردان زنی احمق نام دارد
من که از اول نامه گفتم که زنی احمقم

پ.ن1: یک آقای رییس جمهور شرقی تصمیم گرفت اجازه ورود زنان به استادیوم فوتبال را صادر کند اما آقایان علمای شرقی تصمیم گرفتند بفرمایند: نگاه کردن زن به بدن مرد نامحرم جایز نیست! این زن شرقی خودش کی باید تصمیم بگیرد؟
پ.ن2: بلا جون دیدی تو عربها هم آدم خوب پیدا میشه

28.4.06

تشکر

می خواستم از همه دوستانی که تلفنی ، با ایمیل، آفلاین و یا تو صفحه پیامها تولدم رو بهم تبریک گفتن تشکر کنم. یه تشکر ویژه هم از امین عزیز که تو وبلاگ قبلی برام پیام گذاشته بود و من تازه دیدم و باران جون که با هدیه اش منو سوپرایز کرد. مرسی دوستان

24.4.06

فاصله

ديشب خواب ديدم. چند سال بعد رو خواب مي ديدم. اينجا بودم تو همين شهر. يه روز جشن بود. روزي بود كه تو دنياي واقعي وجود نداره. روزي كه مادرها به بچه هاشون كادو ميدادن ميشه گفت روز فرزند. خودم رو ديدم كه مسن شده بودم. يه عينك با قاب مشكي و بند عينك به چشمم بود. تو يه دستم خودكار و تو دست ديگه ام كارت تبريك بود. ميخواستم با خط خوش به زبون فارسي تو اون كارت براي دخترم چيزي بنويسم اما ميدونستم كه اون نميتونه فارسي بخونه. از راه رسيد و من همچنان داشتم فكر مي كردم. از دبيرستان اومده بود. دامن ميني چين پليسه چارخونه و بلوز سرمه اي تنش بود با پوتين مشكي. موهاي خرمايي رنگ و قد بلند داشت. شبيه من نبود. شبيه هيچ كس نبود. بي هيچ حرفي كارت سفيد و بدون نوشته رو بهش دادم

18.4.06

هنرمند

من و ما كم شده ايم
خسته از هم شده ايم
بنده خاك، خاك ناپاك
خالي از معناي آدم شده ايم
داريوش يكي از معدود خواننده هايي است كه جايگزين نداره. منظور فقط صدا نيست. چون همه ميدونين كه چند نفر در حال حاضرتقليد صداي اونو مي كنن. به نظرم شخصيت جالبي داره. خواننده اي كه سالهاي سال بخونه وبيشتر ترانه هاش زيبا باشن و حرفي توي اونها باشه كه به دل بشينه كمه. شنبه شب فرصتي پيش اومد تا به كنسرت داريوش بريم و لذت ببريم. چيزي كه باعث شد علاقه من نسبت بهش بيشتر از پيش بشه فروتني اش و رفتار محترمانه اش بود . بين آهنگ ها صحبت مي كرد و شعر مي خوند ميشد بفهمي كه چقدر به زندگي اميدواره و چقدر به ايران علاقه داره. به تازگي متوجه شدم كه بنيادي بنام آينه تاسيس كرده كه اين بنياد تلاش ميكنه تا به معتادين مواد مخدركمك كنه و داريوش تجربه اي كه خودش براي ترك اعتياد داشته رو در اختيار ديگران ميذاره. البته متخصصين هم بهش كمك مي كنن. اين هم دليل ديگه اي كه من ارادتمندش هستم. واقعاً چند تا ازخواننده هاي مملكت ما به چيزي غير از جيب مباركشون فكر مي كنن؟

9 comments:

bella said...

hich kodum!! hamshun faght 4 ta ahanghe dambulo dimbul mikhunan ta faghat pul be jib bezanan!! bazam khoda pedar madaresho biamorze ke be fekre javunaye mardome.. un chizi ham ke in ruza faravune javune motade moteasefane.....

فرانکلین said...

خاتونک عزیز، کاملا موافقم. جدیدا هم کانال امید ایران یه برنامه پخش می کنه به نام آینه، با حضور خود داریوش که تو این برنامه خود داریوش هم تجربیات ترک اعتیاد خودش رو در اختیار مردم میذاره. ضمنا تو یک مکتبی هم هست به نام مکتب عنقا. نمی دونم تو کانادا چیزی از این مکتب شنیدی یا نه. این فروتنی و تواضعش هم به همین دلیل هست. بطور کلی شخصیت احترام برانگیزی داره.

حسین said...

ببخشید که این‌قدر دیر اومدم. وبلاگت عالیه. فقط اگه فونت نوشته‌هات رو تاهوما کنی خیلی بهتره. البته این نظر منه. فعلن!

ميثم said...

درود
متم با شما موافقم و هر وقت دلم مي گيره تنها کسي که آرامش مي ده ثدا و آهنگهاي داريوش هست.

somayeh said...

Bita jun webloge jadidet mobarak bashe . faghat age fonteto avaz koni , be nazaram kheili khana tar mishe . hamchenan neveshtehat be del mishine . movagh bashi .

درنا said...

سلام سلام خونه نو مبارک میبینم که به قول خودت با کلاس شدی اینشالله اینجا دیگه اذیتت نکنه و بتونی باهاش کنار بیای

سولماز 76 said...

منزل نو مبارکه با کلاس مردم آزار !!!حالا باید برم 6 ساعت لینکت رو عوض کنم

valentine said...

واقعن هم داریوش از این لحاظ بی‌نظیره. یه جورایی اخلاقش حرفه‌ایی و حسابیه:) هیچوقت افت نداشته و حتا سعی کرده کیفیت کاراش رو بالا ببره. واسه همین از همه رده‌های سنی و طبقات اجتماعی طرفدار داره...

pooneh said...

manam khosham miyad az raftaresh va shere ahangash, dar zemn ye soal ma jome montazere shoma bashim ya na ?! bilit gerefti khatunak jan baraye FANS?!


17.4.06

خاتونك با كلاس

دوستان من تصميم گرفتم كه اينجا بنويسم. چون به قول حسين با كلاس تره! من هم كه خيلي از كارهاي با كلاسي خوشم مياد اينجا رو به سرويس دهنده هاي ديگه ترجيح دادم. فقط اگر به مشكلي در اين بلاگ برخورديد لطفاً منو بي خبر نذارين تا چاره اي براش پيدا كنم.اين پيش درآمد بود.راستي وبلاگ من لو رفته! يعني خيلي از اونهايي كه فكر مي كردم از وبلاگ من خبر ندارن اينجا رو پيدا كردن. به همه شون خوش آمد ميگم

13 comments:

Anonymous said...

خونه نو مبارک. به سلامتی, فکر کنم تصمیم درستی گرفتی, منم باید یه تجدید نظری بکنم

المیرا said...

اون قبلیه هم من بودم :)

marjan said...

سلام مبارکه دختر گلم

valentine said...

اینجا خوشگل شده:))) خاتونک جان اگه بخوای کامنت دونی تو صفحه جدا باز بشه تو
template
انتخاب کن که با pop up
وا بشه. من پدرم دراومد تا اینو کشف کردم:)

bella said...

khuneye no mobarak, vali man inja dighe nemituanam farsi benevisam barat!!

pooneh said...

mobarak mobarak ! khone new mobarak! loo rafti ?! akh akh ! nini chetore?

hamid said...

خیلی مبارکه

فرانکلین said...

سلام سلام خاتونک با کلاس. مبارک باشه. راستی تو وبلاگم آدرست رو تغییر دادم.

valentine said...

خاتونک جون من زیاد باسواد نیستم!‌اما از بلاگر بخوای کپی کنی توی ادیت همه رو انتخاب میکنی و
copy, past
تو جای جدید!
کد پایین رو هم می تونی برداری:D

سعید said...

خاتونک جان مبارک باشه ، ما همچنان منتظر نوشته های قشنگ شما هستیم ، راستی من دیروز نزدیک بود که اولین نفر باشم که برات کامنت میزام ولی به دلایلی که اگر بگم آبروریزی میشه نشد ، شرمنده

شايا said...

سلام خاتونک جون
ميبينم که با کلاس شدي ديگه ديييييي
پس ديگه مارو تحويل نميگيري ديگه؟
لينکت رو عوض کنم؟ ديگه هميشه اينجامينويسي ديگه؟
ايشالا که مشکلي پيش نياد برا وبلاگ جديدت

shiva said...

سلام بيتا جونم
مي بينم كه بالاخره كمال همنشيني در تو اثر كرد و با كلاس شدي موفق باشي

ميثم said...

درود بر شما:
وب جديدتون رو تبريک مي گم اميذوارم در اين جا هم مثل ثابق کلي مطالب زيبا و خواندني ببينم.
پس به اميد ديدار