26.6.06

دوشنبه، 5 تیر 1385
دوستان از همگی بخاطر کامنتهای پر محبتتون ممنونم. بعضی ها پرسیده بودین چرا به مامانم ویزا ندادن. از ماه اسفند گذشته وضعیت ویزا دادن به ایرانی ها بد شده بود و خیلی از این و اون می شنیدیم که خانواده هاشون نتونستن ویزا بگیرن و علت رو که جویا می شدیم میگفتن به خاطر دستگیری رامین جهانبگلو روابط ایران و کانادا تا حد زیادی تیره شده. چون همونطور که میدونین آقای جهانبگلو علاوه بر شهروندی ایران، شهروندی کانادا هم داره. به هرحال راست یا دروغ این وضعیت فعلاً تو سفارت کانادا در ایران هست که به عده کمی ویزا میدن. مثلاً روزی که مامانم رفته بوده سفارت فقط یک نفر که شصت سال به بالا بوده ویزا گرفته. آدم یاد اون شعره میفته که میگه " گنه کرد در یه شهری آهنگری ..... زدند در یه شهر دیگه گردن مسگری " آی من شعر حفظ کردنم افتضاحه!!! اسم این دوتا شهر تو این شعره یادم نیست

23.6.06

یک پست خیلی شخصی

جمعه، 2 تیرماه 1385
پارسال این موقع وقتی داشتم بار سفر می بستم فکر می کردم تصمیم درستی گرفتم. بی نقص و عاقلانه. می اومدم تا اینجا بچه دار بشیم. میخواستم بچه ام در شرایط خوبی دنیا بیاد و شناسنامه کانادایی داشته باشه تا مجبور نشه وقتی بزرگ شد برای سفر به یک کشور دیگه گردنش رو تو سفارت خونه ها کج کنه تا آیا ویزا کف دستش بذارن آیا نذارن. یا وقتی بزرگ شد بتونه تو رشته ای که دوست داره وارد دانشگاه بشه و تحصیل کنه و هزار چیز دیگه که بدست آوردنش برای ما ایرانی ها سخته و برای اینجایی ها آسون. اما این روزها از وقتی که به مامانم ویزا ندادن تا در این تجربه که حتماً سخته در کنارم باشه به این فکر می کنم که کارم درست بود؟ هر چند که هر دو سه روز یکبار که تلفنی با هم حرف می زنیم و از شرایط اینجا براش میگم که چقدر همه چیز خوب و عالی هست ظاهراً میگه خب دیگه خیالم راحت شد خدا رو شکر اونجا همه امکاناتش خوبه و اصلاً تو به وجود کسی نیازی نداری و از این حرفا. اما ته ته صداش یه غصه ای داره. من میدونم که اون چقدر انتظار کشیده تا فرزند منو در آغوش بگیره و اولین بار خودش نوزاد رو حمام کنه. کاری که برای همه نوزادهای فامیل به عهده مامانم بود. بجز نوه های خودش. اولین نوه با این که نزدیکش بود ازش دور بود و اینهم دومی که این سر دنیا گیر افتاده. میدونم چقدر از در آغوش گرفتن نوزاد لذت میبره چه برسه که نوه اش باشه. میدونم چقدر نگران منه و چه حسرتی به دلش میمونه. منهم در این لحظات از حضور اون و بقیه اعضای خانواده محروم شدم. اگر خونه بودم بابا راه به راه برای دختر تحفه اش! اسپند دود می کرد، مامان هر غذایی که دلم می خواست میپخت، برادرم هم حتماً باهام شوخی میکرد از اون شوخی های مخصوص خودش. کارش اینه که به ریخت و ظاهر آدم گیر بده و از ته دل بخنده " وااااااای خیلی خوشگل بودی خوشگل تر هم شدی. این چند وقت بمون اینجا خونتون نرو این شوهر بیچاره ات چه گناهی کرده باید این ریخت و قیافه رو تحمل کنه! " و خواهرم که حرف زدن باهاش یه دنیا دلگرمی و آرامش بهم میده و برادرزاده تپلی که میپرسه" بچه ات دختره یا پسر؟ آخه من از تو تخم مرغ شانسی یه اساب بازی درآوردم که دخترونه است میگم اگه بچه تو دختره بذارمش واسه اون." قربون اون دست و دلبازیت بشم!! آدم زمانی تصمیمی میگیره که فکر میکنه بهترین تصمیمه، روش هزاربار فکر کرده همه جنبه هاش رو سنجیده، از پند و اندرزهای دیگران هم استفاده کرده، بابا میگفت "من از ده رفتم شهر و اونجا کار کردم بعد هم اومدم تهران اینجا ازدواج کردم تا نسل بعد از من سختی هایی که من داشتم رو تجربه نکنه. اگر میدونستم که وضع مملکت اینجوری میشه حتماً به خاطر شما از ایران هم میرفتم تا اینهمه سختی نکشین. الان که تو میتونی برای نسل بعدت شرایط بهتری فراهم کنی باید این کار رو بکنی." خوب من بهترین تصمیم رو گرفتم. حتماً اینطور بوده. آره! نباید شک کنم اما ... عمر آدم خیلی کوتاهه و خوشبختی زندگی برای من مگر جز همین در کنار هم بودنها و حاصلجمع همین دلخوشی های ریز و کوچیک بود؟

19.6.06

بایکوت




دوشنبه ،29 خرداد 1385
این روزها زیاد حال و حوصله نوشتن ندارم. نه به خاطر باختمون در فوتبال که کاملاً حقمون بود. وقتی اون قدیما بعد از باخت تیم فوتبالمون گریه میکردم، پدرجانم بهم میگفت: چه توقعی داری؟ برای چی باید میبریدم؟ تیمی که شب بازی باید بشینه دعای توسل بخونه که نباید ببره. تیمی میبره که روش سرمایه گذاری کردند، کار کردند، مربی خوب داره ،بازیکنش در رفاهه ( آخه اون موقع ها بیشتر بازیکن ها دو شغلی بودن یعنی هم فوتبال و هم یه کار دیگه برای گذران زندگی مثل الان نبودن که فکر تجارت خونه هاشون اونا رو از بازی بندازه). یادمه یکبار یه بازی مهم تو عربستان داشتیم پیش از بازی تیم رو برده بودن زیارت کعبه و مدینه و قبرستان بقیع و... بعد هم تو برنامه ورزشی تلفنی از مربی وضعیت تیم رو پرسیدن گفت: الحمدالله بچه ها از نظر روحی خیلی خوبن این چند روز زیارتشون رو رفتن امشب هم نماز شبشون رو خوندن و برای بازی فردا آماده هستن. حالا اینا رو میگم بهم انگ نزنین. ولی هرچی جای خودش. اون موقع که مربی ایرانی بود وضعیت این بود. بعد که بلازوویچ اومد بدبخت رو بردن زیارت حرم حضرت علی و حسین و عباس و... ( علیهم سلام) یارو هاج و واج مونده بود. فیلمش رو تو تلویزیون پخش کرد. یادتون هست؟ حالا یه مدتیه که این اداها تموم شده ( نمیدونم تموم شده واقعاً یا نه؟؟) افتادن تو خط سیاسی بازی. بازی تدارکاتی ترتیب میدن و بعد تو ورزشگاه می نویسن انرژی هسته ای حق مسلم ماست! قهرمانانمون هم که فاتحه تیم رو خوندن. سند تیم ملی به نامشونه، وسط زمین توگوش همدیگه میزنن، بین دو نیمه با هم دعوا می کنن. هزارجور مافیایی بازی و اعمال نفوذ از هرکس و ناکسی هم که به راهه. واقعاً باید توقع برد می داشتیم؟ نه. اما اون شور و هیجان چی؟ اون شادی قبل از بازی. اون بودن در کنار دیگر ملتها. بیچاره ملت ما! که هر دلخوشی کوچیکی رو ازشون میگیرن. چه خودی ها و چه بیگانه ها. اینقدر بی آبرو شدیم که حتی دوربین های تلویزیونی تماشاگرهای ایرانی رو نشون نمیدن. تو یه وبلاگی خوندم که گزارشگر آلمانی میگفته هیچکس از مردم و دولت آلمان دوست نداره که ایران از گروه خودش بیاد بالا چون اونوقت رییس جمهمورشون میخواد بیاد برای تشویق تیم که ویزا دادن بهش یه دردسریه و ویزا ندادن هم یه دردسر دیگه. اما تو آلمان مردم بودن، شادی کردن و تشویق کردن. خودم صدای ایران ایران رو موقع بازی با پرتغال می شنیدم اما از تماشاگرها چیز زیادی نشون داده نمیشد. فقط یه صحنه از پرچم ایران که دست به دست از رو سر تماشاچی ها بالا میرفت و جز اون هیچی ندیدم. بازم شرف سایت فیفا. چند تا عکس از تماشاگرهای ما گذاشته. ولنتاین رو کاملاً درک می کنم. این بایکوت شدن تلخه برای ملتی که بعد از همه بدبختی هایی که هر روز باید باهاش سروکله بزنه دلخوش به یه جام جهانی بود. اینهم چند تا از عکس های فیفا که از اینجا گرفتم
پ.ن: از خود بیگانگی فرهنگی را در روزهای باهم بخونین بعد از اینکه حسابی حرص خوردین فایل ویدئویی رو تماشا کنید و ببینید یه گوله نمک داریم خودمون خبر نداریم. چنان ملتی و چنین دولتی ! بعضی وقتها فکر می کنم برازنده ماست

13.6.06

کُرکُری

سه شنبه، 23 خرداد 1385
بگو دختر! نونت نبود؟آبت نبود؟ کرکری خوندنت چی بود؟ چند روز قبل از بازی ایران و مکزیک برای یک دوست مکزیکی ایمیل زدم و یه کمی ، فقط یه کمی کرکری خوندم. امان از این غرور کاذب! دیروز میل باکسم رو باز کردم و ... اصلاً خودتون بخونین
Hello,
I'm glad to hear from you... right now I'm watching Mexico Vs Iran match and guess what?? We're winning 3 to 1!!! Oeee, oeee, oeee, oeeee MExico!!! Mexico!!! Sorry about that.... Though my national team has beaten up your team, I think you guys are the best!!! U guys are my best Iranian friends ever!!!
Mexico,!!!! MExico!!!!
Talk to you later!
Edgar Flores

باز هم خوبه آخرش رو خوب تموم کرده و گرنه دیگه باهاش حرف نمی زدم!!! خداییش حقشون نبود 3 تا گل بزنن. همون مساوی کاملاً منصفانه بود نه؟

11.6.06

حکایت هدایت

یکشنبه ، 21 خرداد 1385
امروز صبح داشتیم فوتبال آرژانتین و ساحل عاج رو نگاه می کردیم، دو تا از دوستانمون هم مهمون ما بودن که زنگ در به صدا در اومد و دیدیم که دو تا مبلغ مذهبی برای نجات ما اومدن. همسر هم مطابق رسم ایرانی تعارف کرد که بفرمایند تو و اونها هم اومدن و نشستن و ما رو موعظه کردن! زن و شوهر جوونی بودن. خانمه ژاپنی بود و شوهرش کانادایی. بیشتر خانمه که اسمش مایوکو بود حرف میزد در واقع مخ میزد. کتاب مقدس رو در آورده بود و یه قسمتهایی اش رو میخوند و تفسیر می کرد. مثلاً اینکه چون خداوند یکی است همه انسانها باید به یک مذهب اعتقاد داشته باشن. یه جا هم گفت ما به بهشت اعتقاد داریم اما به جهنم نه. دوست ما هم پرسید پس آدم های بد بعد از مرگ به کجا میرن. اونهم گفت فقط نابود میشن. منظورش این بود که لذت زندگی جاودانی رو از دست میدن. آی چه مجازات عظیمی! اینهم ولع سیری ناپذیر انسان به زندگی. یه جا پرسید "شما به چی اعتقاد دارین؟" اومدم بگم "من به هیچی" اما شوهر قبل از من جواب داد "ما به خدا اعتقاد داریم" و بعد یه نگاه پرسشگر به من انداخت و منتظر بود که من تایید کنم من هم لبخند زدم بعد که دید من هنوز منفجر نشدم ادامه داد "و به بهشت اعتقاد داریم" و یه نگاه دیگه به من و لبخند من! اما از اون لبخند ها که یعنی تا همین جا برای امروز کافیه! من دیگه نمی شنیدم که چی می گفتن چون از یه طرف حواسم به فوتبال بود و از یه طرف هم فکر می کردم که بابا ما اومدیم اینجا یه نفسی بکشیم انگار نمیشه. میگن مار از پونه بدش میاد شده حکایت ما. فقط خوبیش اینه که اینها مودبانه به راه راست هدایت می کنن نه با چوب و چماق. در آخر هم یه سری جزوه و کتاب بهمون دادن و گفتن اگر سوالی برامون پیش اومد بهشون زنگ بزنیم و در جلساتشون شرکت کنیم. نتیجه این شد که ما دیدن گل دوم آرژانتین رو از دست دادیم و به راه راست هم هدایت نشدیم! و
پ. ن 1: فردا ( امشب ایران) مسابقه مکزیک و ایرانه. امیدوارم پست بعدی من شادباش به مناسبت پیروزی تیم ملی باشه ( میدونم شما خواننده های اینجا خیلی فوتبال دوست نیستین. از استقبال شایان توجه تون نسبت به پست قبلی معلومه. اما من نمی تونم احساسات فوتبال دوستانه ام رو پنهان کنم) و
پ.ن2: فرانکلین عزیز یه پست درباره سایت فعالیتهای یونیسف در ایران نوشته. می تونین عضو بشین و اخبار یونیسف رو با ایمیل دریافت کنین. اینهم آدرسش