19.12.08

جمعه، 29 آذر 1387
خانمي که تو کاراي خونه کمکم مي‌کنه ديروز پيشم بود. دوستش دارم و با هم دوست شديم يه جورايي پل ارتباط منه با آدمهاي اونور دايره‌ي اطرافم. براي مني که از اينجا دورم و اگر هم باشم خانه نشين يا در جمع‌هاي خودموني و دوستانه هستم فرصت غنيمتي است با اين زن ارتباط داشتن.
با هم گپ مي زنيم. ازش مي‌پرسم به کي راي ميدي؟
ميگه: من که اصلا به خدا دلم نمي‌خواد راي بدم اما از ترس اون مهر که بايد تو شناسنامه بخوره ميرم راي ميدم.
ـ ‌خب حالا که ميري به کي راي ميدي؟
- اگه خاتمي بياد به خاتمي راي ميدم. باز اون از همه بهتر بود.
- چرا به احمدي نژاد نه؟
- بره گم شه! فقط شعار ميده. آره اومده سهام عدالت داده اما از اونور همه چي چند برابر گرون شده. حالا هم که ميخواد سوبسيد رو قطع کنه اون وقت همه چي سه چهار برابر گرون ميشه. همه‌ي پول برق و گاز هم خودمون بديم.
- دفعه‌ي پيش مگه بهش راي ندادي؟
ـ ما فکر کرديم اين عمامه نداره از اون قبلي‌ها بهتره چه مي‌دونستيم اين از همه بدتر از آب درمياد. به خدا تو مترو تو اتوبوس هر جا که ميرم همه بهش فحش ميدن. بلند بلند. ديگه کسي هم نمي‌ترسه. ديدي رفته خوزستان؟ هر جا ميره به مردم يه چيز ميگه. از لرستان تا خراسان به همه ميگه ملت قهرمان شما از همه بهترين. آخر نفهميديم کيا از همه بهترن؟
خنده‌م ميگيره افتاده رو دنده‌ي ‌شوخي.
مي‌پرسم ديدي چه جمعيتي رفتن استقبالش؟ پس اينا کيان؟
- يه مشت بي‌شعور!
مي‌خندم و فکر مي کنم پروين خانم که از قشر مذهبي ومحرومه هم حرفاي ما رو ميزنه پس طرفدارهاي اينا از کجا ميان؟
يادآوري: من طرفدار خاتمي نيستم‌ ها!

29.11.08

اینترنت زغالی و خواب پنبه دانه

یکشنبه، 17 آذر 1387
هی می‌خوام این وبلاگ رو به روز کنم نمیشه. نه که فکر کنید تنبلی‌م میادها. با این اینترنت زغالی ایران دست و دلم به نوشتن نمیره. من تحسین می‌کنم همت والای همه‌ی کسانی که با این وضعیت اینترنت وبلاگ‌ نویسی می‌کنن و یا کامنت گذاری می‌کنن.
تو این مدتی که ایران هستم ماجرای خاصی اتفاق نیفتاده. گاهی تلویزیون نگاه می‌کنم و حرص می‌خورم. بیشتر اخبار می‌بینم. چند باری دیدم که حرف از الکترونیکی کردن امور اداری و بانکی می‌زنن. یعنی بشینی تو خونه و با اینترنت حسابت رو چک کنی، قبض آب و برق پرداخت کنی و یا کارهای اداری رو بدون مراجعه به اداره‌ی مربوطه انجام بدی. قاه قاه خندیدم. همون روز که اومده بودم یک ایمیل ساده بدون هیچ اتچمنتی برای دوستی فرستادم که درست 23 دقیقه وقتم رو گرفت. می‌خواستم صورت‌حسابهای کانادا رو پرداخت کنم بعد از کلی دردسر وصل شدن و استفاده از ف× یلتر شکن و لاگین شدن وسط ماجرای ترانسفر کردن پول دیس کانکت شدم. با اینترنت دایل آپ!
با ای دی اس ال مشکلات دیگری هست اما باز هم میشه چهارتا دونه عکس رو دانلود کرد لااقل. اما شنیدم دیگه اونهم ارائه نمیدن و بصورت محدودی برای مصارف خانگی ارائه میشه با در دست داشتن دفترچه بسیج! تا 20 سال دیگه هم با این وضع پیش برن نمیتونن سیستم‌های الکترونیکی رو راه بندازن. شتر در خواب بیند پنبه دانه!
به هرحال تو این مدت باقی مونده از اقامتم در میهن عزیز کمتر آفتابی میشم. وبلاگهاتون هم در گوگل ریدر میخونم تا کمتر منتظر بالا آمدن روی ماه وبلاگهاتون بشم. کامنت نگذاشتن‌ها رو هم ببخشید.

6.11.08

خونه

جمعه، 17 آبان 1387
میدونی الان دلم چی می‌خواد؟ که آخرای زمستون باشه. وسط حیاط از اون آتیش‌ها روشن کرده باشیم. بابا هم ماهی سفید شکم پر رو آماده کرده باشه زیر گمج گذاشته باشدش، چپونده باشدش زیر اون‌همه چوب گر گرفته،‌ ما هم وایستاده باشیم کنارش. بچه‌ها هم تو باغچه برن چوب جمع کنن بابا بهشون بگه چوب بسه بابا جون. اما اونا گوش نکنن و هی چوب بیارن. بعد من با یه شاخه‌ی دراز هی انگولک کنم آتیشه رو بابا بگه دست نزن بچه خراب کردی آتیشو که! منم بخندم و بگم دیگه دست نمی‌زنم اما تا سرشو می‌چرخونه کار خودمو بکنم. آتیشه صورت‌هامون رو داغ کنه، شاخه‌های تر دود کنن تا لباس‌هامون بوی دود بگیره حسابی. من بگم یه وقت نسوزه مثل اون سال تو شمال لب دریا؟ بابا بگه یادته مگه؟ بگم بعله که یادمه گشنه موندیم. و با هم بخندیم به خاطره‌ی ماهی جزغاله شده‌مون.
بعدش مامان سرشو بیاره از پنچره بیرون بگه حاضر نشد؟ بابا بگه شما تا برنجی رو بکشی آوردم. اونوقت بابا ته مونده‌ی چوبهای سوخته رو از رو گمج بزنه کنار، ماهی روبیاره بیرون و بذاره توی سینی با هم بدو بدو بریم سمت آشپزخونه. بوی فسنجون مرغابی آشپزخونه رو پر کرده باشه. رو میز پر باشه از مخلفات. سالاد و سبزی خوردن این طرف میز، ترب سیاه و خیار حلقه شده و زیتون و نارنج هم اونور. توی دیس پلوی قالبی با ته دیگ زعفرونی باشه. همه‌مون بشینیم دور میز. باز هم یه صندلی کم بیاد و خواهرک مثل همیشه فداکاری کنه. بابا فویل دور ماهی رو باز کنه و ماهی رو قسمت کنه واسه‌مون هر چند لحظه هم صورتشو تو هم بکشه که یعنی انگشتام داره میسوزه. بعد بهترین جاهای ماهی فیبیج رو با پارتی بذاره تو بشقاب من. نارنج رو بچلونم رو ماهی. مامان بشقابمو پر کنه من بگم کم بکش مامانی میخوای چاقم کنی؟ ‌اونم بگه رژیم رو بذار واسه اونجا. اینجا که هستی رژیم نمی‌خواد بگیری.

2.11.08

کنسرت کاوه یغمایی

یکشنبه،12 آبان 1387

یکی جای دست و پاهاش، دادنِش چندتا ستاره
یکی اون ستاره هارم، جای دست و پاش نداره
یکی مون شد پاره پاره، یکی مونده نیمه کاره
یکی برگشته، تو سنگر، استخووناشو بیاره


گفتم حالا که بی ‌خوابی زده به سرم که اون‌هم از اثرات بعد از کنسرته و در این اوضاع و احوال بی‌سوژگی وبلاگی(!) بیام بنویسم که کاوه یغمایی از اون هنرمندای نابغه است که مثل خیلی‌های دیگه حیف شده و تو بد زمانی بد جایی دنیا اومده.
آهنگ نسل سوخته‌ خیلی تکان دهنده بود مخصوصا که تصاویر هولناک جنگ و جبهه رو هم که تو مونیتور همراه با آهنگ پخش میکردن اساسی یادم آورد که چی کشیدیم. کنسرت خیلی خوبی بود و از سطح کنسرت‌های ایرانی دیگه‌ای که اینجا رفتم بالاتر بود. امیدوارم که بازهم پروردگار باریتعالی قسمت کند. آمین!
نمیخواین بدونین با دخترک چه جوری رفتیم کنسرت؟ براتون بگم که قرار گذاشتیم کمی دیرتر بریم تا برنامه شروع شده باشه و فرزند از شلوغی و ازدحامی که قبل از برنامه هست نترسه و اگر هم نخواست بیاد داخل سالن نوبتی بریم . یک راند من و یک راند هم شوهر. اما ما درست موقعی رسیدیم که گروه داشت یکی از آهنگهای کاوه یغمایی که این اواخر همیشه از تلویزیون ایرانی پخش میشه رو میزد و دخترک با شنیدن اون نوستال زد و دیگه از جاش تکون نخورد و تا آخر برنامه نشست. آخه فسقلی علاقه‌ی عجیبی به برنامه‌ی هفتگی ایرانی که از تلویزیون پخش میشه داره. آخر خوش شانسی!

8.10.08

زبان دیگر دغدغه‌ام نیست

چهارشنبه، 17 مهر 1387
وقتی برق نگاهشو ببینی و نرمی سرانگشتاشو روی پوست صورتت حس کنی و صدای بچگانه‌ش رو بشنوی که با احساس تمام میگه" گود نایت مامانی" اونوقت دلت نمیاد بهش بگی" شب به خیر دخترم فارسی حرف بزن".

من هیچوقت نتونستم احساسم رو درست و حسابی به نوشته دربیارم. همیشه منظورم ناقص بیان میشه. انشا نوشتنم هم همیشه نقص داشت. حوصله‌م نمی‌کشید بیشتر از ده خط بنویسم. پست‌های وبلاگی‌م هم به این درد مبتلا هستند. به ندرت پیش میاد که طولانی بشن. اینه که وقتی کامنت‌‌های پست قبل رو ‌خوندم دیگه تعجب نکردم چرا بعضی‌ها فکر کردن که دوست ندارم فرزند زبان دوم رو یاد بگیره. می‌فهمم که بازهم من بد نوشتم.

زبانی که آدم دوست داره باهاش احساسش رو بیان کنه زبانی هست که جامعه‌ی اطرافش باهاش حرف می‌زنه. ما مهاجرها بالا بریم پایین بیاییم نمی‌تونیم بچه‌هامون رو وادار کنیم که از شعر احمد شاملو و حافظ به اندازه‌ی ما لذت ببرن. نمی‌تونیم وادارشون کنیم که وقتی می‌خوان احساس‌شون رو بیان کنن به زبان مادری بگن. زبان محیط مطمئنا‌ غالب خواهد بود. قبل‌تر این مسئله برام دغدغه بود ولی حالا نه. من این واقعیت رو پذیرفتم که فرزند درخت کریسمس رو بیشتر از سفره‌ی هفت سین دوست خواهد داشت چون با کریسمس در یک شادی جمعی بزرگ شرکت می‌کنه و نوروز رو شاید فقط به خاطر مادر و پدرش تحمل کنه. اینها عوارض جانبی مهاجرته.

اما اگر مهاجرت به این کشور باعث میشه که زندگی بهتری نسبت به من داشته باشه دیگه این خرده عوارض جانبی چندان اهمیتی برام ندارن. حالا دارم تلاش می‌کنم با این واقعیت‌ها کنار بیام. می‌‌خوام کاری کنم که زبان باعث فاصله‌ی بین من و دخترم نشه. وقتی احساساتش فوران میکنه و میگه آب‌ آلو (آی لاو یو) تو ذوقش نزنم و بگم "نه دخترم بگو دوستت دارم". مثل خیلی از این مادرهای ایرانی که گاه‌گداری می‌بینم که با زور می‌خوان به بچه فارسی یاد بدن. اصلا هم از این مسئله ناراحت نیستم که داره دو زبان رو یاد می‌گیره بلکه خیلی هم خوشحالم و تو فکرم هست که هرچه زودتر آموزش زبان فرانسه رو هم براش شروع کنم و برای مدرسه‌ هم در یک مدرسه‌ی دوزبانه‌ ( انگلیسی – فرانسوی) ثبت نامش خواهم کرد.

اینهمه نوشتم که بگم نمیخوام تفاوت زبان‌هامون باعث بشه که از هم دور بشیم و نتونم روحیاتش و علائقش رو درک کنم. نمی‌خوام وادارش کنم که اون به زبان من حرف بزنه بلکه برعکس من می‌خوام با زبان خودش باهاش حرف بزنم. اینه که می‌خوام پا به پاش جلو برم.تلاش می‌کنم.
سولماز جونم به نظرم فاصله‌ی عاطفی از پدر و مادر باعث نمیشه که بچه مستقل بار بیاد. دلبستگی به معنی وابستگی نیست.

1.10.08

هم‌دل یا هم‌زبون

چهارشنبه،10 مهر 1387
چشماش تو تاریکی برق می‌زنه. دست کوچولوش رو میذاره روی صورتم میگه : گود نایت مامانی.
جا میخورم. یه کلمه‌ی انگلیسی دیگه؟ با چه سرعتی داری ازم فاصله می‌گیری؟ فاصله‌ست این؟ نه معلومه که نیست. دارم خودمو گول می‌زنم یا چی؟ با خودم میگم گور بابای زبان مادری. می‌بوسمش و بهش میگم: گود نایت سوییتی.

27.9.08

!چقدر این ناجور بودن‌های ظاهری قشنگ نیست

شنبه، 6 مهر 1387
"راستش؛ همیشه او را تحسین کرده‌ام که تخمش نیست و هرکجا که وقتش برسد، بساطش را پهن می‌کند و باکش نیست که یک عده دارند بهش چپ چپ نگاه می‌کنند و پیش خودشان می‌گویند این بابا رو ... از همه جا اومده تو کافه نماز می‌خونه!"
کافه پیانو-فرهاد جعفری- ص 46

راستش؛ این جور خود بودن‌های بیش از حد، خودنمایاندنی است که حال آدم را بهم می‌زند. تفاخر به خود بودن و نادیده گرفتن دیگران جوری که درش بیشتر ریاکاری است تا یکرنگی و خلوص. تفاخری که یک سرش می‌رسد به تظاهر و سر دیگرش به تکبر. یک جوری که بخواهد حالی‌ات کند که باهات فرق دارد شده در همین نماز خواندن توی کافه یا مثل همان کسی که در اتوبوس تور یک روزه میان شلوغ کاری‌ها و بزن و برقص بچه‌های تور انگشت‌هاش را کرده بود توی گوشش و بلند بلند کتاب می‌خواند. وقتی می‌بینم چنین صحنه‌ای را خنده‌ام می‌گیرد. چنین آدم‌هایی به نظرم مضحک می‌آیند درست به اندازه‌ی همان کسی که برود دیزی سرا و از گارسن کارد و چنگال بخواهد.

18.9.08

توصیه‌های همیشگی صد ا و سیما برای ازدواج فامیلی

پنجشنبه،27 شهریور 1387
ازدواج فامیلی اگه یه عیب داشته باشه صد تا حسن داره. دختر و پسر همدیگه رو می شناسن با هم بزرگ شدن نیازی نیست با هم رفت و اومد داشته باشن، خانواده‌ها همدیگه رو می شناسن دیگه نیاز به تحقیق نیست. می‌مونه یه عیب که اون‌هم قابل رفعه که همون هم‌خونی و ژن و این حرفاست.

از افاضات آق عمو در سریال ماه رمضونی مثل هیچکس
قابل رفع؟! اینجاست که باید گفت بارک الله به دانشمندان عرصه‌ی پزشکی صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران. دست شما درد نکنه. راه حل چی هست حالا؟ چرا این همه تبلیغ برای ازدواج فامیلی؟ من یه سوژه‌ی خوب دارم برای فیلمنامه نویسان عزیز. بیایید یه فیلمنامه راجع به بچه‌های معلول حاصل ازدواج‌های فامیلی بنویسید. راجع به دردسرهایی که پدر و مادرهای این‌جور بچه‌ها دارن. راجع به حسرت‌هاشون و آرزوهای بر باد رفته‌شون. خیلی هم اشک دربیاره به خدا.

4.9.08

پنجشنبه، 14 شهریور 1387


شازده کوچولو با صدای ایرج گرگین ( منبع)

شازده کوچولو با صدای احمد شاملو قسمت اول قسمت دوم

خروس زری پیرهن پری اثر احمد شاملو

(اينا رو خیلی وقت پیش پیدا کردم و الان یادم نیست از کدوم سایت‌ تا اینجا اسم منبع رو بذارم.)

31.8.08

کِیف می‌کنیم

دوشنبه، 11 شهریور 1387
کیف داره صبح از خواب بیدار بشی صبحانه رو خورده و نخورده بخوای ببینی دنیا چه خبره و بری اینجا ببینی لایحه‌ی کذایی از دستور کار مجلس خارج شده. خب کیف داره دیگه!

مهرورزیدن

یکشنبه، 10 شهریور 1387
کتاب عشقهای خنده دار میلان کوندرا را می‌خوانم. مترجم جابجای کتاب به جای واژه‌ی مهجور و دور از ذهن و پیش پا افتاده‌ی عشق* بازی گذاشته است مهرورزی. درک می‌کنم که برای گذر از سد سانسور ناگزیر بوده است از چنین گزینشی. اما این ذهن بازیگوش من هربار که چشمم به مهرورزی می‌افتد داستان را رها می‌کند و از دولت مهرورزی یاد می‌کند و دکتر محمودش. عجب شعار انتخاباتی نوبری بود.


26.8.08

چرا علیه لایحه‌ی حمایت هستم

چهارشنبه، 6 شهریور 1387
از وبلاگستان برگشته‌‌ام. سه چهار ساعتی هست که آمدم اما هنوز خستگی به تنم مانده، سرم داغ کرده، در سرم همهمه است. نمی‌توانم بفهمم چه خبر است. بی تفاوتی‌ها را که می‌بینم تعجب می‌کنم. برای غضی نوشتم که شاید اگر زن بودی این مطلب را نمی‌نوشتی.
می‌خواهم اینجا بیشتر برایش توضیح دهم.
من در یک کشور آزاد زندگی می‌کنم. در کانادا. جایی که در قانون تساوی حقوق زن و مرد وجود دارد و دولت ضامن اجرای قوانین است. اگر اینجا هم نبودم و در ایران بودم بازهم برایم این قانون ضربه فنی به حساب نمی‌آمد چون از جانب همسر خیالم به کل راحت است که اصلا در مرامش خیانت کردن وجود ندارد این را همه‌ی کسانی که از نزدیک می‌شناسندش هم متفق القول می‌گویند.
دخترم هم قرارنیست که در ایران زندگی کند که نگران آینده‌ی او باشم که با این قانون تهدید می‌شود. نزدیک‌ترین کس من که ممکن بود از این قانون آسیبی ببیند خواهرم است که او هم در آینده‌ی نزدیک به اینجا خواهد آمد پس نگران او هم نیستم که شاید همسر آینده‌اش سرش هوو بیاورد و درکل از جنبه‌ی عملی، این قانون هیچ آسیبی به من یا خانواده‌ام نمی‌رساند. اما روح این قانون تحقیرآمیز است برای منی که عنوان زن ایرانی را به دوش می‌کشم. برایم سنگین تمام می‌شود وقتی همین‌جا در جمع دوستانه نشسته‌ایم می‌گوییم و می‌خندیم و وقتی حرف‌هایمان می‌کشد به ایران، مردهای جمع شروع می کنند به قاه قاه خندیدن و مسخره کردن و به شوخی می‌گویند" آقا پا شیم بریم ایران الان بی‌دردسر چهارتا چهارتا هم میشه زن گرفت." ما زنها هم پا به پایشان به ظاهر میخندیم وشاید دوستی که سر و زبان‌دارتر باشد جواب دندان شکنی هم بدهد اما در جمع زنانه‌مان حرص می‌خوریم و از تحقیر شدنمان حرف می‌زنیم. من که اینجا این سر دنیا هستم از عوارض جانبی هرچند اندک این جور قوانین رنج می‌برم. حالا حساب کنید آن زن‌های روشنفکر و تحصیل کرده‌ی داخل ‌ایران را. فکرش را بکنید با آن سری مردهای بی جنبه‌ای که همه‌مان دیده‌ایم و برخورد داشته‌ایم. فکرش را بکنید که خانم تحصیل کرده‌ای در محل کارش نشسته است و سرش به کار خودش است ولی از پشت پارتیشن صدای خنده‌های همکاران مردش می‌رود بالا و از این شوخی‌های بی‌نمک می‌کنند. فکرش را بکنید چه حالی می‌شود. برای خودم پیش آمده خیلی وقت پیش نوشته بودم. خودمان هم می‌دانیم که در طبقه‌ی اجتماعی ما هیچ زنی عملا از این قانون آسیب نمی‌بیند. یا حداقل تحمل نمی‌کند اگر شوهرش برایش هوو بیاورد بنشیند و زندگی مشترک را ادامه دهد. خودمان هم می‌دانیم که این قانون به همان کسانی که از آن دفاع می‌کنند بیشتر مربوط است و به طبقه‌ی آنها ربط دارد. اصلا بی خیال حس انساندوستی هم می‌شویم و آن زنهای بدبخت و بیچاره‌ و روستایی را هم آدم حساب نمی‌کنیم و فکر می‌کنیم اولویت‌های آنها مسائل دیگری است. حساب این نیست که ما نگران شوهر خودمان هستیم یا نگران نزدیکان‌مان. حساب این است که شأن انسانی‌مان نادیده گرفته می‌شود، نه اینکه تا به حال نشده باشد وآسیب ندیده باشیم نه اینکه این اولین قانون ضد زن باشد اما وقتی قبلی‌‌ها تصویب شد ما اینقدر بچه بودیم که نمی‌دانستیم دنیا دست کیست. از پدر و مادرهامان هم چه توقع وقتی که روشنفکرهای‌مان کاری نکردند و ساکت نشستند. اما حالا که ما می‌توانیم حداقل تلاشی بکنیم می‌کنیم. این قانون شاید بدتر از بقیه نباشد اما در تحقیر آمیز بودن از همه‌شان سرتر است. بله ما زنها تحقیر می‌شویم، کوچک می‌شویم، له می‌شویم آنهم قانونی.


20.8.08

نوارقصه‌های بچگی‌ها

چهارشنبه، 30 امرداد 1387

چند وقت پیش یاد حسنی و خانم حنا افتادم. کلی گشتم تا بلاخره پیداش کردم به همراه پنج قصه‌ی دیگه از شرکت 48 داستان. خیلی‌هامون با نوار قصه‌های شرکت 48 داستان خاطره داریم. برای من که شنیدن دوباره‌ی اینها بسیار لذت بخش بود. شما هم دانلودشون کنید:

حسنی و خانم حنا

سیندرلا

گربه‌های اشرافی

علیمردان خان قسمت اول قسمت دوم

آوازخوان‌های شهرقصه

خاله سوسکه


از این سایت ها پیداشون کردم:

www.bidel.ir

www.farsilearning.com

www.aavang.ir

13.8.08

لایحه حمایت از خانواده؟

سه شنبه، 22 امرداد /1387

ای داد از این همه بی‌عدالتی. این لایحه نامش حمایت از خانواده است و کارش ... گفتنی‌ها رو دیگران بهتر از من گفته‌اند.

غضنفر، شهربانو، بلوط، سبیل طلا و خیلی‌های دیگر. اینجا هم سخنان شیرین عبادی است.

از اینجا یا اینجا این فرم را دانلود کنید، پر کنید و به آن جایی که قرار بود خانه‌ی ملت باشد بفرستید.

باشد که گشایشی شود.

4.8.08

لذت زن بودن

دوشنبه، 14 امرداد 1387

اینجا از زن بودنم لذت می‌برم. اینجا هربار در هوای آزاد قدم می‌زنم و نسیم خنک لای موهایم می‌پیچد، از زن بودنم لذت می‌برم. وقتی کمد لباس‌هایم را باز می‌کنم و در آن رنگ سیاه نمی‌بینم و هربار که با تاپ خنک و تابستانی‌‌ام سندل همرنگ می‌پوشم، از زن بودنم لذت می‌برم. وقتی نگران این نیستم که کسی نگاهم می‌کند تا برای گفتن متلکی خنک خودش را تا کمر از پنجره‌‌ی ماشینش بیرون بکشد تا مثلاً بگوید "یه ماتیک به اون لبات بزن!" از زن بودنم لذت می‌برم.

وقتی با دخترک در خیابان بدو بدو می‌کنیم و می‌خندیم و هیچ آدم سرزنش کننده‌ای نیست که در دلش به این مادر شاد بگوید سبک‌سر و جلف، از زن بودنم لذت می‌برم. هربار که در فروشگاه پشت قفسه‌ها قایم می‌شوم تا فرزند دنبالم بگردد و پیدایم کند و بعد از ته دل بخندد و‌ به جای نگاه‌های چپ چپ و نیشخندهای مردمی گزافه‌گو لبخندهای مهربان و نگاه تحسین‌گر به مادر و دختری خوشحال را می‌بینم، از زن بودنم لذت می‌برم.

وقتی می‌بینم هربار که چک‌های کمک هزینه‌ی دولتی برای کودکان به نام من به صندوق پست می‌افتد، از زن بودنم لذت می‌برم. وقتی برای هر آزمایش طبی که قرار است برای فرزند انجام شود از من به عنوان سرپرست اجازه می‌گیرند، از زن بودنم لذت می‌برم.

اینجاست که تساوی معنای حقیقی دارد. بجای تساوی تشابه و عدالت در حقوق نمی‌گذارند تا گولم بزنند و لذت زن بودن را ازم بگیرند.

23.7.08

ایرانی مهاجر

چهارشنبه، 2 امرداد 1387

ما ایرانی‌های مهاجر یه خصوصیت قابل توجهی داریم. اون هم اینه که فکر می‌کنیم جایی که ما انتخاب کردیم برای مهاجرت بهترین جا روی کره زمینه. یعنی به محض اینکه تو کشوری جاگیر و پاگیر شدیم دیگه محاله که بپذیریم جایی بهتر هم وجود داره. البته اینو شاید تو دلمون قبول کنیم اما در مواجهه با دیگر هم‌وطنان مهاجر از جاهای دیگه سعی می‌کنیم به طرف حالی کنیم که بد جایی رفته و باید قبلش میومد شهر ما رو میدید حتماً ‌می‌پسندید. اگر اروپا باشیم توهم با کلاسی بهمون دست میده که اروپا با کلاس تر از جاهای دیگه‌ست. " واه واه آمریکایی‌ها (همچنین‌ استرالیایی‌ها) که همه یه مشت دزد بودن و قاتل و آدمکش. کلاس ندارن. اروپا خوبه مهد تمدن مدرنه." اگر در آمریکای شمالی باشیم هی پز میدیم که" اینجا سرزمین موقعیت‌هاست، سرزمین آزادیه، مردمانش مهاجر پذیرن، مثل اروپایی‌ها متعصب و گنددماغ نیستن."
هنوز کشف نکردم استرالیا نشین‌ها به چی افتخار می‌کنن اما یه بار یکی رو دیدم که از سیدنی اومده بود و می‌گفت " اول رفتم تورنتو وااااای چی بود مثل تهران خودمون. حالا باز یه کمی ونکوور قابل تحمل تره." فکر کنم داشت رعایت ادب می کرد. یه بار یکی که اسکاتلند زندگی می‌کرد حسابی ما رو له و په کرد و گفت "من که هیچوقت حاضر نیستم جایی مثل کانادا زندگی کنم اونجا فرهنگ اصیل وجود نداره از هر جای دنیا هرکی (منظورش هر ننه قمری بود) پا شده رفته کانادا اما کشوری مثل اسکاتلند تاریخ کهن داره،‌ مردمش اصیلن." تو دلم گفتم داداش شما که اینقدر تاریخ کهن دوست داری میموندی ایران. ایران که کهن تر از اسکاتلنده که!
ایرانیهایی که تو دوبی زندگی می کنن هم دلایل خوبی دارن " اینجا تا ایران دوساعت پروازه هروقت دلت بخواد میری به خانواده سر میزنی تازه هی فرت و فرت هم تکس نمیدی" آسیایی نشین‌ها هم بلاخره یه چیزایی دارن برای پز دادن. "وای نمیدونین چقدر کره‌ای ها با ادبن. اینقدر آدمای مهربونی هستن که نگو. کافیه ازشون یه آدرس بپرسی تا مطمئن نشن که گم نمیشی نمیذارن بری. شده خودشون باهات بیان"
حالا اگر فکر می‌کنید این رقابت فقط بین قاره ای است سخت در اشتباهید. در این مسئله رقابت بین کشوری و حتی بین شهری است. اونایی که مقیم اروپا هستن بسته به اینکه شرق اروپا یا غرب اروپا باشن درجه بندی کلاس‌شون فرق داره. هرچی غرب تر بهتر.
ایرانی مقیم آمریکا‌ فکر می کنه کانادا خیلی جای پرتیه. یه جور نگاه از بالا به پایین داره. نگاه یه آدم شهری به یه پشت کوهی. ایرانیهای کانادا به امنیت و مزایای اجتماعی مثل درمان رایگان و این چیزا می‌نازن. تو خود کانادا هموطنان تورنتویی‌ ونکوور رو قبول ندارن و ونکوور به نظرشون ده کوره ای چیزیه. ونکووری‌ها هم که با زیبایی و هوای معتدل اینجا پز میدن. خلاصه بساطی داریم. اما همه تو یه چیزی توافق داریم " هیچ جا چلوکبابش چلوکباب ایران نمیشه."

19.7.08

وضعیت برق

شهربانوی عزیز گفته که از وضعیت برق شهر محل زندگی‌ام بنویسم. بله اینهم یک بازی وبلاگی جدیده و فکر می‌کنم هدفش بیشتر اطلاع رسانی باشه.
اینجا یعنی ونکوور کانادا به ندرت برق قطع میشه اما اگر قطع بشه خیلی فاجعه بار خواهد بود. نه شوخی‌ می‌کنم اما چون اینجا اجاق خوراک‌پزی هم برقیه از این نظره که میگم فاجعه پیش میاد. منظورمو درک می کنید که! ما که فکر روز مبادا رو هم کردیم و یه کباب پز گازی یا همان باربیکیو تهیه کردیم که یه وقت از گرسنگی تلف نشیم. اما خاطره‌ی برقی من:
وقتی فرزند سه ماهه شد ما رفتیم ایران. درست بعد از رفتن ما اینجا هوا به طرز بی‌سابقه‌ای بد شده، طوفانی و سرد. طوفان به حدی بوده که بعضی از درخت‌ها افتاده بودن. یکی از دوستان که می‌گفت یک شب به قدری طوفان شدید بوده که بیچاره فکر کرده که خونه‌ش ویران میشه. همین طوفان باعث قطعی بیست و چهار ساعته‌ی برق میشه و ما هم کلی خوش شانسی آوردیم که اون روزها اینجا نبودیم. چون با یه نوزاد سه ماهه حتماً روزهای خیلی سختی برامون میشده. اما این باعث نشد که از قطعی برق خسارت نبینیم. وقتی برگشتیم و فهمیدیم که بیست و چهار ساعت برق قطع بوده مجبور شدم همه‌ی ذخیره‌ی شیرمادری که با هزار زحمت برای فرزند فریز کرده بودم دور بریزم. نمیدونید چه حال بدی داشتم.
هرکسی که دوست داره میتونه از وضعیت برق شهرش بنویسه. من از همه دعوت می‌کنم.
خاستگاه این بازی

7.7.08

هرکه ندید از کفَ‌ش پرید

دوشنبه، 17 تیر 1387

البته ما هم که رفتیم نشد درست ببینیم. از قبل تدابیر امنیتی اندیشیده بودیم و دو تا صندلی درست سر ردیف و کنار راهرو و نزدیک به در گرفته بودیم تا اگر فرزند سر و صدایی کرد بلافاصله محل رو ترک کنیم تا احیانا برای دیگر تماشاگران مزاحمتی ایجاد نکنیم. ده دقیقه مونده به شروع نمایش نشستیم سر جاهامون. هنوز کامل مستقر نشده بودیم که خانم جان فرمودند" بریم بریم". اول با تحکم گفتیم "نه! بشین می‌خواهیم نمایش ببینیم." بعدش با ملایمت و بعد هم تبدیل شد به التماس:"دخترم نمی‌شه یه کمی بشینیم بعد بریم؟" "نه نه بریم بریم هونه" و گوله گوله اشک که جاری می‌کرد تا ما رو به زانو دربیاره.

این هم از نمایش دیدن ما. البته اگر مانی خان نبودن من همون پرده‌ی اول رو هم نمی‌تونستم ببینم. چون با هر ترفندی بود دخترک رو در بغل پدرش آروم کردن و من رو فرستادن داخل سالن. این شد که نیمی از نمایش رو تماشا کردم و کلی افسوس خوردم که نصفش از کفم پرید. ممنون مانی خان خیلی زحمت دادیم.

- عکس رو از اصغرآقا کش رفتم!




29.6.08

Greek day

خوبی کشوری مثل کانادا اینه که اگر مثل من هنوز کشورهای زیادی رو تو دنیا ندیدین می‌تونین یه گوشه از فرهنگ‌ و رسوم‌شون رو اینجا ببینین و باهاشون آشنا بشین یا می‌تونین غذاهای ملیت‌های مختلف رو تو رستوران‌های گوناگون نوش جان کنین. گاهی هم در این نوع اتفاقات خوبی که در شهر میفته شرکت کنید.

June 22nd Greek day

بساط رقص و موزیک یونانی و سوولاکی و آبجو به راه بود!وقتی مردم بدون لباس محلی اینجوری می رقصیدن اگه نمیدونستم که کجا اومدم نمیتونستم تشخیص بدم که یونانی هستن یا ترک. میشه حدس زد که چقدر تحت تاثیر فرهنگ ترک‌ها قرار گرفتن.

این هم یک خانم خیلی قد بلند!

و این یکی خانم هم که نقش مجسمه رو بازی می کرد!

18.6.08

خط فارسی را نمی توان اصلاح کرد

این مصاحبه با همان دکتر باطنی نویسنده مقاله فارسی زبانی عقیم است ( پست قبلی ) است. اگر شما هم مثل من به چنین مباحثی علاقمند هستید می توانید از اینجا دانلودش کنید.

8.6.08

یکشنبه 19 خرداد 1387

سایت فارسی بی بی سی کار جالبی شروع کرده و قراره که زندگی نامه‌ی شخصیتهای علمی و فرهنگی بصورت مختصر و مفید روی سایت گذاشته بشه. امروز زندگینامه‌ی دکتر محمدرضا باطنی رو خوندم به همراه یک مقاله در باره‌ی زبان فارسی از این استاد زبان‌شناسی.

به نظر من کسانی می‌تونن به کشور و فرهنگ و جامعه‌شون کمک کنن که نگاهی بدور از تعصب داشته باشن. در اینصورته که می‌تونن معایب رو ببینن و در رفع اونها تلاش کنن.
این مقاله رو بخونید تا منظورم بیشتر براتون روشن بشه. برای دانلود هم گذاشتم اگر بی بی سی براتون مسدوده.

زندگی نامه‌‌ی دکتر محمدرضا باطنی

مقاله

28.5.08

چهارشنبه، 8 خرداد 1387

من خیلی سعی میکنم که روشنفکرانه و به دور از همه‌ی پیش فرض‌هایی که از جانب اجتماع و مذهب و فرهنگم به من داده شده به قضیهی همجنسگرایی نگاه کنم. این درست که همجنسگرایی طبیعیه و فرد همجنسگرا گرایش به همجنس داره و این اصلاً دست خودش نیست و این هم قبول که همجنسگرایی از فهرست بیماری‌های روانی خارج شده و افراد همجنسگرا نباید از حقوق اجتماعیشون محروم بشن و از این دست حرفها.
اما
یه چیزی رو نمیتونم بپذیرم اون هم اینه که چرا به این افراد اجازه میدن تا بچه ای رو به فرزندخواندگی بگیرن؟ اون بچه چه گناهی کرده که مادرش باید یک مرد باشه یا برعکس پدرش یک‌ زن؟ یه بار در وبلاگی خوندم که نوشته بود در آلمان دو مرد با بچه‌شون سوار اتوبوس شده بودن و بچه‌ی بیچاره به یکی از اون سبیل کلفت‌ها مامان می‌گفته و به اون یکی بابا! حالا اون بچه، پدر یا مادر خودش رو با پدر و مادر همکلاسی‌هاش مقایسه نمی‌کنه و این تفاوت فاحش باعث آزار روحی اون بچه نمی‌شه؟ اونهایی که اینقدر به فکر همجنسگراها هستن تا این افراد از نظر روحی و روانی آسیب نبینن به فکر این بچهها نیستن که در چنین خانوادههای ناهنجاری بزرگ میشن؟

شاید هم من هنوز خیلی تیره فکرم که چنین حقی رو برای این افراد قائل نیستم.

13.5.08

بهار ونکوور

سه شنبه، 24 اردیبهشت 1387
Taylor way- west Vancouver
تیلور وی نام خیابانی است در شهر وست ونکوور. تو این فصل درختهاش شکوفه بارون میشن


پای بعضی از درختها سنگ یادبودی هست این یکی رو دوست داشتم

26.4.08

کمی خصوصی

شنبه، 7 اردیبهشت 1387

آخه این کارها رو میکنید دل آدم بیشتر تنگ میشه که!

خیلی هیجان انگیز بود! مرسی عزیزانم. منهم این یکی دسته گل‌تون رو نشوندم پهلوی اون یکی دسته گل‌تون تا شما هم دل‌تون حسابی تنگ بشه، تلافی کنم!!

23.4.08

جمله‌سازی

سه شنبه،3 اردیبهشت 1387

شهربانوی عزیزم به بازی‌ تازه‌ای دعوتم کرده که باید با شش کلمه جمله ای بسازم آنهم درباره‌ی وبلاگ و وبلاگ نویسی.

در وبلاگ‌نویسی جسارت بیشتری بخرج دهیم.

البته اولین مخاطب این جمله خودم هستم. چون هیچوقت در این وبلاگ جرأت بیان کامل آنچه که فکر می‌کنم را نداشته‌ام.

16.4.08

حسرت

چهارشنبه، 28 فروردین 1387

شما نمی دانید

-در این دیار غریب -

چه حسرتی است سلامی به آشنا گفتن

2.3.08

ترانه‌ها

یکشنبه، 11 اسفند 1386

حمید عزیز منو دعوت کرده به بازی ترانه‌ها. چه بازی سختیه این بازی ترانه‌ها! من خیلی فکر کردم دیدم تعداد ترانه‌های دوست داشتنی من خیلی زیاده. حالا همینطوری چند‌تاشون رو میگم.

یک- بردی از یادم ویگن و دلکش ، جاییکه میخونه:

کی آیی به برم؟ ای شمع سحرم!
‌در بزمم نفسی بنشین تاج سرم
تا از جان گذرم

دو- تصنیف از خون جوانان وطن که میدونم اصلش از عارف قزوینی هست و من با صدای شجریان شنیدم.

سه- دستم بگیر از فرامرز اصلانی عزیز (که فردا شب هم میرم کنسرتش!)اونجایی که میخونه:

از بوي تو
چون پيراهن تو
آغشته شد جانم با تن تو
آغوشي باش تا بوي تو بگيرم

چهار- خواب در بیداری از فرهاد اونجاییکه میخونه:

سپید پوشیده بودم با موی سیاه
اکنون سیاه جامه ام با موی سپید

پنج: ترانه‌ی گل بارون زده از داریوش جاییکه میخونه:

ای گل شکسته ساقه گل پرپر
که به یاد هجرت پرنده هائی
توی یاس مبهم چشمات میبینم
که به فکر یه سفر به انتهایی

شش - نیاز از فریدون فروغی:

تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون ميزنه
تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه
تو مثل خواب گل سرخی لطيفی مثل خواب
من همونم که اگه بی تو باشه جون ميکنه

هفت- اشتیاق علیرضا قربانی از اول تا آخرش.

خیلی از آهنگهای گوگوش هست که خوشم میاد و فرهاد رو که بیشتر آهنگ‌هاشو دوست دارم. از صدای علیرضا قربانی هم بسی لذت میبرم به ویِِژه تصنیف‌هاش رو خیلی دوست دارم.

28.2.08

!ای امان از بریتیش ایرویز

پنجشنبه، 9 اسفند 86

سه ماه تموم شد. اینقدر زود گذشت که نفهمیدم چی شد. خیلی کارها میخواستم انجام بدم که نرسیدم. خیلی از دوستان رو میخواستم ببینم که نشد. دوستان وبلاگی و غیر وبلاگی. چند تا کتابی که میخواستم و پیداشون نکردم و کلی فعالیت فرهنگی و هنری که دوست داشتم انجام بدم که نتونستم.
رسیدم. خستگی سفر بیست و چهار ساعته یک طرف و جا موندن چمدونها تو لندن یک طرف. البته من هنوز امیدم رو از دست ندادم که چهار چمدونی که همه‌ی لباسها و کفشهامون توشه بدستمون برسه. شوهر که هر چند ساعت به شوخی میگه" خوب شد وسایل رو پخش کردیم تو چمدونها." چون من همه‌ش موقع بستن بارها گوشزد میکردم دو جفت کفش رو بذار این یکی دوتاش رو بذار تو اون یکی! همه‌ی کتابها رو یک جا نذار! یک بسته از آجیل رو بذار اون یکی!
چرا؟
خوب اگر یکی از چمدونها گم شد دلمون زیاد نسوزه!
و حالا هر چهارتا با هم.

الان ساعت سه و نیم نیمه شبه و فرزند همین الان شام یا شاید هم صبحانه‌ش رو تموم کرد. خوابش بد جوری به هم ریخته و به تبع اون خواب ما.

پ.ن: حیف مهرجویی نبود که سنتوری رو ساخت؟ دیروز یه مطلب عجیب یه جایی خوندم. نوشته بود علت لغو مجوز اکران سنتوری شباهت علی سنتوری با رهبره! چون اسمش علیه، از یک خانوده‌ی مذهبیه و نوازنده‌ است (چون شایع است که ایشون نوازنده‌ی چیره‌دست تار بوده) و در فیلم هم دست راستش از کار میفته. جل الخالق!‌ نمیدونم اینو به ذهن خلاق و شایعه پرور این آدما بگم یا به آقای مهرجویی؟!

پ.ن: این پست ساعت سه و نیم نوشته شد اما پست نشد. چون فرزند هوس کرد که اون ساعت مادرش بشینه کنارش و کارتون تماشا کنه.

16.1.08

این روزها

روزهای خوش اقامت در ایران به سرعت می‌گذره و من هنوز نصف اون کارها و برنامه‌هایی که در سرم داشتم انجام ندادم. اصلاً وقت نداشتم به وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی برسم و شرمنده‌ی دوستان شدم. گاهی آخر شبها و یا صبح خیلی زود سری به وبلاگهاتون زدم و پیامی گذاشتم اما بیشتر از این نتونستم.
اینجا همه چیز خوبه اگر اخبار رو گوش ندی و تلویزیون نگاه نکنی تا یادت نیفته که کی داره بهت حکومت می کنه! همه چیز خوبه اگر مثل من مهمون چند روزه باشی و قرار باشه که همه‌ش در جمع دوستان و خانواده باشی و با مسائل هر روزه‌ی اینجا درگیر نشی. تازه اگر هم در جمع دوستانه باشی بعد از چند دقیقه که از خوش و بش‌های اولیه میگذره و پرسیدن دیگه چه خبر دوم از دوستت، سر درد دل کردنهاش باز میشه و تو متعجب میشی از اینکه این یکی دوستت هم داره از کمی درآمد و مشکلات جوونها می‌ناله چون یادت هست که خانواده اش وضع مالی خوبی داشتن. یا هنوز چند دقیقه از نشستن تو کافی‌شاپ نگذشته که گارسنه میاد و میگه یه کمی حجابتون رو درست کنید، اومدن." کی اومده؟" همونا دیگه! از اون وقت به بعدش باید مثل بید بلرزی و به شوهر گوشزد کنی که اگه خواستن منو ببرن واکنش تندی نشون نده. " خواهش می کنم خونسرد برخورد کن."
اینجا روزها خیلی تند میگذره. من هنوز تنونستم همه‌ی دوستانم رو ببینم و از شما چه پنهون که به بعضی‌هاشون خبر ندادم که ایران هستم چون مطمئنم که وقت دیدن همه‌شون رو ندارم. این مشکل همیشه با من بوده "اینجانب به شدت دوست بازم!" و مامانم از این بابت کلی دلخوره چون میخواد وقتی رو که قراره برای دیدار دوستان میذارم برای درکنار او بودن صرف کنم.
ممنون از اینکه تو کامنتهاتون سراغم رو گرفتین. خوشحالم که این وبلاگ منو با شما آشنا کرد.