13.4.09

این وبلاگ برای مدتی - که نمیدانم چقدر طول خواهد کشید- آپدیت نمی شود

13.3.09

یه ذره بها ر پشت پنجره اتاقم

جمعه، 23 اسفند 1387

اين جوري که تو سرت رو با سماجت از لاي حفاظ پنجره ها- که عليرغم مخالفت‌ من به پنجره‌هاي خونه‌م نصب شد- آوردي تو و خودتو چسبوندي به شيشه‌ي بارون خورده و گل آلود اتاقم تا بهم بهار تعارف کني مي‌شد دستتو رد کنم؟ نمي‌شد! ديگه نمي‌شد همه‌ي اون سردي زمستوني ترين زمستون زندگيم رو نسپرم به دست روزگار تا با خودش ببره و بهار رو به دلم راه ندم. بهاري شدم امروز صبح وقتي تو اومدي و بهم سلام گفتی اي شاخه‌ي کوچولوي نازنين.
امیدوارم روزگار شما هم بهاری باشد.

25.2.09

پند

چهارشنبه، 7 اسفند 1387
دوستان عزیز
خواهشمندم قبل از شروع به غیبت کردن از در و همسایه، فک و فامیل و یا دوست و آشنا گوشی تلفن یا آیفون خود را چک نمایید چون ممکن است که آنها را بد برسر جای‌شان گذاشته باشید و فرد مورد غیبت از بد روزگار و بد شانسی‌تان صدای‌تان را بشنود. کار است دیگر. آنوقت ممکن آن تصویر زیبایی که آن بنده‌ی خدا از شما در ذهنش دارد به کلی مخدوش شود، دل شکسته بنشیند کلی زار بزند که عجب خری بوده است تا به حال. احتیاط کنید عزیزان احتیاط!

17.2.09

رنگ مو

سه شنبه، 29 بهمن 1387

در حال مسواک زدن چشمم میفته به یه گله از موهام. از کجا رد شدم که موهام خاکی شده؟ دست میکشم گرد و خاک رو پاک کنم. پاک نمیشه. سر انگشتام رو می‌گیرم زیر آب. دوباره دست می‌کشم به همون‌جا بازم پاک نمیشه. سرمو می‌برم جلوتر و نگاه خیره تری می‌کنم. آهان! ‌گرد پیری که میگن اینه. چه زود گذشت.

8.2.09

سی سال

یکشنبه،‌20 بهمن 1387
سی سال شاید در تاریخ کشوری کهن مثل ایران یه برهه‌ی کوتاه زمانی به حساب بیاد اما برای آدم‌هایی که در همون برهه‌ی زمانی زندگی کردن یه عمره یه عمر!

7.2.09

...

شنبه، 19 بهمن 1387
چه ایران اومدنی بود این بار. باز هم دخترک مریض شد و ما راهی بیمارستان شدیم این دفعه چهار شب رو در بیمارستان گذروندیم. فعلا که حالش خوبه. اما به قدری لاغر و نحیف شده که من هر بار بغلش می‌کنم اشکم درمیاد.
نمیدونم پست قبل رو چه کسی به بالاترین فرستاده که هفته‌ی پیش این وبلاگ خواننده زیاد داشته و کامنت‌های جالبی هم دریافت کردم. والله بالله من با چادری‌ها دشمنی ندارم مشکل من با اوناییه که همچین که این حجاب برتر رو میذارن رو سرشون فکر می‌کنن دنیا باید بهشون تعظیم کنه. سال تا سال هم یادشون میره که لامصبو بشورن بو گندشون همه جا رو برنداره. فکر هم می‌کنن هر کی چادری نیست تو خونه عفاف مشغول به کاره و قراره در قیامت از گیس آویزون بشه. شما باشین و با همچین آدمی دعواتون بهش چی میگین؟ دعوا بود دیگه قرار نبود که قربون صدقه هم بریم!
این وبلاگ‌نویسی هر بدی داشته باشه این خوبی رو داره که چشم آدم به بعضی از پدیده‌های پنهان باز میشه. به جون خودم!

20.1.09

تجربه‌ای تلخ3: دیگه قسمت آخره

سه شنبه, 1 بهمن 1387
شب دوم است. ساعت حدود 12 یک پرستار و یک زن جوان چادری که تا دندان به خودش وسایل و کیف و کت آویزان کرده وارد اتاق می‌شوند. به زن چادری لبخند می‌زنم. محلم نمی‌گذارد. پرستار می‌گوید "بیمار جدید میاد تو اتاق. " تعجب می‌کنم. دکتر ترکمن دستور داده بود که بچه‌ی دیگری را به اتاق ما نفرستند. به شوهر که پشت در بخش ایستاده زنگ میزنم و جریان را می‌گویم. مادرشوهر که همیشه کمی بیش از حد نگران است خودش را به من می‌رساند. بیماری بچه‌شون چیه؟
"نمی‌دونم"
"بپرس ازشون. یه وقت ویروسی نباشه؟ اگر بود ازشون خواهش کن که در اتاق را باز بگذارند که هوا جریان داشته باشه. یه وقت بچه‌ها از همدیگه ویروس نگیرن دردسر بشه"
زن چادری در حال جابجا کردن وسایلش است. من هم تند تند وسایل اضافه‌ی خودمان را جمع می‌کنم تا جا باز شود. یک تکه پارچه ( که معلوم است از وسایل بیمارستان است) را با سر انگشتان از روی تخت شان بر‌می‌دارد. این مال شماست؟
نه مال ما نیست.
لحظه‌ای سرم را برمی‌گردانم. و بعد می‌بینم تکه پارچه را پرتاب کرده روی شیشه و لیوان فرزند که تازه شسته بودم و روی یخچال چیده بودم. چیزی نمی‌گویم. این عادت بدی است. همیشه در مقابل رفتار بد دیگران کوتاه می‌آیم و توی دلم برای رفتارهای بد دلیل تراشی می‌کنم " شاید خسته‌اس شاید بچه‌ش بیماری بدی داره و..."
لحظه‌ای دیگر دارد تخت بچه‌اش را هل میدهد تا جا برای خودش باز کند. هل می‌دهد به سمت تختهای ما. اینقدر که دیگر از آن فاصله کوچک بین دو تخت من و بچه چیزی بیشتر از 7- 8 سانت باقی نمی‌ماند.
" خانم تو رو خدا یه کمی جا بذارید برای اینکه منهم بتونم رد بشم." به سمت تخت من می‌آید نگاهی کارشناسانه به فضای باقی مانده برای من می‌اندازد و می گوید"همین قدر که جا داری بسه ته"
کم مانده که شاخ در بیاورم. بازهم چیزی نمی‌گویم. فکر می‌کنم به جای اینکه با زنی احمق بر سر جا چانه بزنم خودم را سرگرم کنم. می‌شنوم دو خانم دیگر جلوی در اتاق ما دارند حرف می‌زنند. دستگیرم می‌شود که این زنک چادری مادر بچه نیست وعمه اش است. یکی از آن خانمها مادر بچه‌ی هم اتاق ماست. پیش‌شان می‌روم تا با مادر بچه‌ی جدید هم کلام شوم. با خودم فکر می کنم" خوبه پس این قراره گورشو گم کنه. خوبه که با مادره دوست بشم بلاخره یه هم صحبت داشتن تو این شرایط خیلی خوبه" به طرف مادره می‌روم او هم چادری است . اما زن خوش رویی است. با هم حرف می‌زنیم.
مادر شوهر نگرانم دوباره پیشم می‌آید." گفتی که درها رو باز بذارن؟"
"نه هنوز "
"من خودم بگم بهشون؟ "
"بله ولی با این خانم حرف بزنید این خانم مادر بچه است اون یکی خیلی بد خلقه"

چند لحظه بعد صدای داد و بیداد می‌شنوم. از اتاق نگاهی به انتهای راهرو می‌کنم. می بینم که مادرشوهر و آن زنک دیوانه دارند با هم جر و بحث می‌کنند.
مادر شوهرم که خانمی بسیار مبادی آداب است به نرمی می‌گوید" خانم عزیز من برای بچه‌ی خودتون می‌گم. بچه‌ی ما بیماری ویروسی داره یه وقت خدای نکرده بچه‌تون نگیره. شما که می‌گین بچه تون عمل لوزه کرده چرا باید با یه مریضی جدید برید خونه؟"
" زنک داد میزند" این مشکل شماست ما نگران نیستیم"و رو به پرستارمی گوید "اتاق رو گندزدایی کنید "و موقع گفتن گندزدایی با دستش به مادر شوهر اشاره می‌کند.
من‌که از دور شاهد این صحنه بودم دیگر قسمت صبر و تحمل و چشم پوشی و دندان سر جگر گذاشتن مغزم خاموش شد و بی‌حجاب برخلاف همیشه از اتاق بیرون پریدم به تندی گفتم "خانم شما چرا اینجوری صحبت می کنید؟"
"به شما چه ربطی داره؟"
"به من ربط داره بی تربیت! این چه طرز حرف زدن با بزرگتر از خودته؟ اون از رفتاری که تو اتاق کردی و من هیچی نگفتم اینهم از الان."
"برو کنار مگه من با تو حرف می‌زنم."
" من با تو حرف می زنم فکر کردی یه چادر رو سرت گذاشتی هر غلطی دلت می‌خواد میتونی بکنی بیشعور"
مادر شوهر مرا به سمت اتاق هدایت می‌کند.
درحالیکه پشتم بهش است می‌شنوم که میگوید " پس مثل تو خوبه که موهام رو بریزم بیرون"
"آره اینجوری خوبه. می تونی مثل من باش"
دیگرگوشهایم نمی‌شنید. مانتو می‌پوشم و به سرعت خودم رو به پشت در می‌رسانم تا به شوهر بگویم هر چه زودتر بچه را از این آشغال دونی منتقل کنیم به یک بیمارستان دیگر. زنک هنوز دارد جیغ می‌کشد. جوری که همه از اتاق‌هایشان بیرون آمده‌اند. بدجوری آتش به جانش گرفته که به برتری حجابش توهین شده. برای همین شروع کرده به مظلوم نمایی و دروغ بافتن.
" به ما میگه بچه تون رو ببرین بیرون که بچه ما ویروسی نشه. بچه‌ی ما عمل لوزه کرده آخه عمل لوزه ویروسیه؟ میگه چادری بی‌شعور."
جای تعجبی برایم ندارد که این آدمها به این راحتی دروغ می‌گویند. در حال دروغ گفتن به خدایشان می‌گویند "خدا جون ببخشیدا امشب دو رکعت نماز اضافه می‌خونم به جاش. این به اون در"
به مادر شوهر می‌گویم " مگه قرار نبود با اون یکی خانم صحبت کنید؟ پس چرا با این دیوانه حرف زدین؟
" من داشتم با مادره حرف می‌زدم این یهو اومد پرید وسط شروع کرد به جیغ زدن."
" با دکتر ترکمن تماس بگیریم "
"تو برو پیش بچه باش و آروم باش"

چند دقیقه بعد زنک به اتاق می‌آید وسایلشان را جمع م‌یکند و‌ میرود.
بعدا متوجه می‌شوم پدر بچه عاقل تر از خواهر ابلهش بوده و تازه پی برده که ویروس یعنی چه و تقاضا کرده که اتاقشان را عوض کنند در ضمن فهمیدم که خانم اعصاب و روان هم درجه دار سپاه بود.
صبح روز بعد دکتر اجازه مرخصی داد و تا ساعت دوی بعد از ظهر کارهای ترخیص طول کشید و ما به خانه آمدیم. فرزند حالش رو به بهبودی است و من آرزو می‌کنم که دیگر پایم به چنین جایی باز نشود.

18.1.09

تجربه‌ای تلخ 2:‌ بخش یا اندرونی

یکشنبه، 29 دی 1387
مي دانيد چرا اين خاطره‌ي‌ تلخ را مي نويسم؟ براي اينکه هربار که در غربت فيلم ياد هندوستان وطن کرد اين‌ها را بخوانم و دالامبي بر سر فيل بکوبم تا ديگر از اين هوس‌ها نکند.
بعد از رسيدن به قسمت پذيرش و نشستن روي نيمکت سردرد شديدم يادم آورد که خودم هم بيمارم و هنوز از سرماخوردگي و گلو دردي که از چند روز پيش مبتلا شده بودم خلاصي پيدا نکرده‌ام. آرام به شوهر گفتم" سرم داره مي‌ترکه." خانمي که آنجا بچه به بغل ايستاده بود لبهايم را خواند. بي‌صدا رو به من چيزي گفت. لب‌خواني من مثل او خوب نبود. ناچار سرم را جلوتر بردم. " مي‌گم قرص مي‌خواي؟"
"بله لطف مي‌کنيد"
ديگر دارم عادت مسکن نخوردن را ترک مي‌کنم. کيفش را مي‌جويد. قرصي در کار نيست. از شوهرش سراغ مسکن را مي‌گيرد. شوهرش به طرفم ميآيد ژلوفن تعارفم مي کند و مي گويد "اين براي درد معده خيلي خوبه." به حرفش فکر نمي‌کنم فقط میخواهم سرم آرام شود تشکر مي کنم.
خواهرم زنگ مي زند." نگران نباشي ها از يه آقايي اينجا پرسيدم مي‌گه بيمارستانش خيلي خوبه. مال سپاهه"
"پس بايد خوب باشه. اينا بهترين‌ها رو براي خودشون برمي‌دارن"
نگاهم مي‌چرخد روي تابلوهاي روي ديوار و نوشته ‌هايشان.
اين مرکز درماني متعلق به سپاه پاسداران است
خواهرم از اينکه از حجاب برتر براي حضور در اين مرکز درماني استفاده مي‌کنيد از شما متشکريم
و چند شعار بي نمک در باره‌ي حجاب برتر! بايد به طبقه ي پنجم برويم.به بخش مي رسيم روي در ورودي نوشته‌اند ورود آقايان به غير از ساعات ملاقات ممنوع. وا مي‌روم. اگر فرزند سراغ پدرش را بگيرد من چه کنم؟ اين دخترک عجيب بابايي است.
اول بايد به راديولوژي برويم. راديولوژي باعث مي‌شود تا حرفم را در باره‌ي "بهترين‌ها براي اينها" پس بگيرم. دخمه‌اي بود که آدم را ياد بيمارستان‌هاي‌ گلوله باران شده‌ي زمان جنگ مي‌انداخت. پلاک سر در اتاق‌ها به خنده مي اندازدم
بسمه تعالي راديوگرافي دو
بسمه تعالي رختکن
بسمه تعالي نمازخانه
بعد از انجام کار راديولوژي دوباره به بخش رفتيم تا بچه را براي سرم زدن آماده کنند. پشت در اتاق تريتمنت و صداي جيغ‌هاي فرزند. من‌ که در اين جور مواقع به طرز عجيبي خوددار هستم بعد از ديدن شوهر که سرش را از در بخش آورده بود داخل و با چشماني نگران به در بسته‌ي اتاق تريتمنت نگاه مي‌کرد و مادرش که تازه به جمع ما پيوسته بود و در حال دعا خواندن زير لب بود فکري شدم که نکند واقعا اتفاق بدي در انتظار است؟
شوهر مرتب اشاره مي‌کرد که" باهاش حرف بزن" دهانم را به در اتاق چسباندم و با فرزند حرف زدم.
"دخترم گريه نداره که. نترس مامان اينجاست. بيا بيرون برات قصه‌ي بل رو مي‌گم." و از آن طرف يک پرستار مي گفت" خانم باهاش حرف نزن هرچي صداي تو رو بشنوه بيشتر جيغ ميکشه."
بلاخره قسمت تراژيک تمام شد بچه را با سرم به اتاق برديم. چشمهاي سياهش با تب براق‌تر و قشنگ‌تر شده بودند. نگاهم مي‌کرد و نه حرف مي‌زد و نه ديگر گريه مي‌کرد آرام برايش حرف ‌زدم تا اين که خوابش برد.
به راهرو نگاهي کردم. زن‌ها با سرو وضعي نامرتب در راهرو مي‌پلکيدند و اکثرا بي حجاب. نگاهي به اتاق انداختم همه چيز در بدترين حالت ممکن. زنگي که براي خبر کردن پرستار است کار نمي‌کرد. چراغ کم نور بالاي تختها سوخته بود. تلويزيون روشن نمي‌شد و...
جاي خواب همراه هم ديدني بود يک تخت به عرض پنجاه سانت با روکشي بسيار کثيف و يک بالش با روکشي کثيف‌تر.
يکي از لباس‌هاي فرزند را روي بالش انداختم و دراز کشيدم. فاصله‌ی تخت من تا تخت بچه به زحمت چهل سانت بود و اين حداکثر فاصله بود در صورتي‌که بيمار ديگري در اتاق نباشد. در غير اين صورت بايد فضايي هم براي تخت بيمار دوم و همراهش در نظر گرفته مي‌شد و من تخت‌هاي خالي را بهم چسبانده بودم. تا صبح نخوابيدم تا مراقب تب فرزند باشم نکند که بالا رود. خوشبختانه تب کنترل شده بود و نگراني من هم کمتر.

صبح شده بود. خيلي خسته شده بودم اما دلم راضي نمي‌شد که جايم را با کس ديگري عوض کنم و دخترک را ترک کنم و براي ساعاتي به خانه بروم و استراحت کنم. اگر پدرش اجازه داشت تا جاي من را در اتاق بگيرد مي‌شد چون فرزند در مواقع بيماري يکي از ما دو نفر را مي‌خواهد. فکر مي‌کنم چطور يک حق اوليه را از آدم مي‌گيرند و براي آنکه آنرا در مواقعي خاص به آدم برگردانند حقوق مسلم ديگري را از آدم‌ها سلب مي‌کنند. چنان وانمود مي‌کنند که لطفي عظيم در حقمان شده تا آدم را وادارند که يک خدابيامرزي هم براي پدر و مادرشان بفرستيم که مي‌گذارند در مواقع اين چنيني بدون لچک بالاي سر بچه‌هامان باشيم. ولي در عوض حق استراحت کردن نداشته باشيم و بچه هايمان هم از حضور پدرهايشان محروم شوند. من که خوش نداشتم از اين لطف عاليجنابان بهره‌مند شوم هربار که پايم را از اتاق بيرون مي‌گذاشتم با مانتو و روسري بودم. از اينکه پرستاري بگويد" برو به اتاقت مرد داره مياد" چندشم مي‌شد. زنها با شنيدن فرياد پرستار براي اعلام ورود مرد به بخش چنان به اتاق‌هايشان مي‌دويدند که انگار جن ديده‌ان. " حجاب بذارين مرد مياد توووو"
گفتم فرياد بايد بگويم که عکس آن پرستار کوچولويي که انگشت بر لب گذاشته هم آنجا بود آن‌هم در ابعاد بزرگ و درست جلوي چشم پرستاران جيغ جيغو که هربار که کاري داشتند صدايشان را پشت سرشان مي‌‌انداختند. خاتونکي ي ي ي !
تا من مانتو و روسري بپوشم و بيرون بروم سه چهار بار ديگر هم جيغ کشيده بودند و در بعضي موارد بچه را از خواب مي پراندند. "خانم تو رو خدا اينقدر داد نزنين تازه خوابش برده"
يا وقتي به اتاق مي‌آمدند- البته سرزده و بدون در زدن انگار که مي خواستند مچ گيري کنند - با سر و صدا شروع مي‌کردند به حرف زدن. " حانم ميشه کمي آروم تر به بدبختي خوابوندمش"
"چي ي ي ؟"
" مي‌گم اگه ميشه کمي آهسته صحبت کنيد خوابه"
همين موقع دخترک از سر و صدا بيدار مي‌شود و با ديدن پرستار وحشت زده گريه مي‌کند.
" اين که خواب نيست بيداره"
" بيدارش کردين"
رو به فرزند مي گويد " چيه؟ چته؟ چرا مي‌ترسي؟"
تو دلم مي‌گويم احمق!
ادامه دارد.

16.1.09

تجربه ای تلخ1: شروع بیماری فرزند

جمعه، 27 دی 1387
اول بگویم که حال فرزند الان خوب است و اوضاع رو به بهبودی است.
نمیدانم از کجا بگویم و چطور شروع کنم. مریضی دخترک با یک تب شروع شد و بعد هم اسهال که من ازش وحشت دارم. بعد از خوراندن ادویل به دخترک به درمانگاه نزدیک خانه رفتیم. شاید دوستی که آنجا هست را ببینم. این‌جور مواقع آدم دلش می‌خواهد که یک آشنا داشته باشد. یک جور دل‌گرمی است در این اوضاع بل‌بشو. دوست پزشکمان تشریف نداشتند. خانم دکتری بچه را ویزیت کردند و تشخیص دادند که گوشهایش ورم و قرمزی دارد و سفیکسیم تجویز شد. تا عصر بعد از خوراندن دارو‌ها صبر کردم. داروی ضد تب تبش را پایین نمی‌آورد. پا‌شویه و خیس کردن پیشانی هم بی‌فایده بود. هر سه چهار دقیقه درجه را می‌گذاشتم زیر بغلش و هر بار نا‌امیدتر از چند لحظه ‌قبل می‌شدم.
زمان‌هایی که ایران هستم بچه را پیش دکتر ترکمن متخصص کودکان می‌برم و به کارش اعتماد دارم. دکتر ترکمن برای ساعت 9 شب وقت داده بود و تازه ساعت 6 بود. ناچار بردیمش یک درمانگاه دیگر. این دکتر هم تشخیص داد که گوشش عفونت دارد و نسخه خانم دکتر قبلی را منسوخ اعلام کرد. "سفیکسیم که اسهال رو تشدید میکنه باید بهش سه تا آمپول تزریق کنیم. تب رو هم با تن شویه پایین بیار. "
ساعت 7و نیم بود و شوهر پیشنهاد داد که یک ساعت دیگر هم صبر کنیم که دکتر ترکمن هم ببیندش شاید به آمپول نیازی نباشد. موافقت کردم. سعی کردیم با تن شویه تب را پایین نگه داریم. هر لحظه مستاصل‌تر می‌شدم. بعد از رسیدن به مطب دکتر ترکمن و انتظار 45 دقیقه‌ای و در حالی‌که دستمال نم‌دار را مرتب روی سرش می‌گذاشتم و به پاهاش می‌کشیدم دکتر تشخیص داد که گوش بچه هیچی‌ش نیست و احتمال بیماری ویروسی هست و باید هرچه سریع‌تر در بیمارستان بستری شود. بیمارستان خاتم الانبیا را پیشنهاد داد و بعد هم با آنجا تماس گرفت. جا نداشتند.
"میخواین ببرینش نجمیه؟"
" نمی‌دونیم کجاست اما اگر شما پیشنهاد می‌کنید باشه"
" بیمارستان خوبیه من‌ هم رییس بخش هستم"
با نجمیه تماس می‌گیرد.
" فقط یه اتاق دو تخته خالی دارین؟ باشه خوبه اما مریض دیگه‌ای رو تو اتاق نفرستین. ایزوله باشه. فقط همین بچه اونجا باشه"

به سرعت به بیمارستان رفتیم. نگهبانی پرسید خانمها چادر دارین؟
"نه"
"پس آقا پیاده شو چادر بگیر برای خانمها. "
خواهرک تندی گفت من پیاده نمی‌شم بازم باید چادر سر کنم؟
"نه لازم نیست اما از ماشینت پیاده نشی ها"
چادر بوی گند می‌دهد. خواهرک می‌پرسد. می‌خوای سرت کنی؟
یادم نیست که چی جوابش دادم. اما یادم هست که در آن وضعیت اگر بهم می‌گفتند این چادر را ببلع حتما می‌بلعیدمش تا دخترک را هرچه زودتر بستری کنند.
ادامه دارد.