26.8.06

من اومدم

شنبه، 4 شهریور 1385
به قول سنجد دیدین برگشتم. ننوشتن و نخوندن باعث شد که کمی بیشتر بخوابم و حالم الان خیلی بهتره. دوست دارم یه تغییراتی تو این وبلاگ بدم. مثلاً قالب رو عوض کنم. یا آهنگ وبلاگ رو متناسب با هر پستی تغییر بدم. چه جینگولک بازی ها که نکنم اگه وقت داشته باشم! به اطلاع دوستان عزیز برسونم که ما حالا حالاها اینجاییم. به خاطر شناسنامه ایرانی ناز پندار. چون از اون آدمهای آینده نگر نبودیم که قبل از به دنیا اومدن بچه یه نگاهی به وب سایت سفارت ایران در اتاوا بندازیم و مدارک لازم برای صدور شناسنامه رو چک کنیم. به همین خاطر کارمون بدجوری گره خورد. چون شناسنامه های ایرانی رو با خودمون نیاورده بودیم حالا منتظریم که شناسنامه هامون از ایران برسه.
اینجا اما کار خیلی راحته. فقط باید یک فرم که بیمارستان میده رو پر کنی. تو اون فرم میشه برای نام و نام خانوادگی بچه هر چی که دلت خواست انتخاب کنی میتونی نام خانوادگی پدر، مادر یا ترکیبی از هر دو و یا هر نام دیگه ای رو برای نام خانوادگی انتخاب کنی. نه شناسنامه میخوان و نه شاهد و نه هیچ چیز دیگه فقط مادر باید زیر برگه رو امضا کنه. همین و همین. اینجا مادرها برای بچه خیلی حق و حقوق دارن. حتی شنیدم اگه پدر بخواد بچه رو باخودش ببره خارج از شهر باید از مادر رضایتنامه داشته باشه. فکر می کنم مادرها سرپرست اصلی به حساب میان. مطمئن نیستم اما فعلاً هر کاری که مربوط به ناز پندار باشه من باید امضا بدم. برعکس ایران که ولی پدر هست و بعد از اون جد پدری و عمو و عمو بزرگ و ... که ممکنه یک بار هم چشمشون به بچه مربوطه نیفتاده باشه. بر خلاف همه حرفهای قشنگی که درباره مادر تو کشور ما گفته میشه و یکذره هم عمل نمیشه اینکه مادر ستون اصلی خانواده است ولی در قانون عملاً هیچ کاره است، اینجا اینجور نیست و قدر زحمتی که مادر برای به دنیا آوردن و بزرگ کردن بچه می کشه دانسته میشه. با اینهمه مزایا که اینجا داره به نظرتون من باید به ایران برگردم!!؟
پ.ن: انگار من می میرم اگه تو هر پستی به ایشون گیر ندم! مبارک خودش و رای دهندگانش باشه. شیطونه میگه برم براش کامنت بذارم وبلاگ زیبایی داری وقت کردی به من هم سر بزن.

16.8.06

ماله کشی و مرخصی

چهارشنبه ، 25 امرداد 1385
یک - پریشب تلویزیون یک مصاحبه با آقای احمدی نژاد رو نشون میداد . من که آخراش رسیدم. نمیدونم جدید بود یا قدیمی. همون سوالهایی که میدونین ازش می پرسید. مثلاً چرا گفتین اسراییل باید محو بشه و هولوکاست رو چرا انکار کردین. برام آخرش جالب بود که وقت مصاحبه تموم شده بود و مجری میخواست یه سوال دیگه بپرسه آقای مهرورزی هم بهش گفت "شما فکر می کنین منم مثل خودتون بیکارم ؟" اما مترجم زیرک ماله رو به دست گرفت و ترجمه کرد" من قرار ملاقات های دیگه ای هم دارم که باید به اونها برسم." یکی می گفت اینها زبان دیپلماسی بلد نیستن. من میگم زبان دیپلماسی پیشکش در حرف زدن معمولی هم اشکال دارن.
دو- چند روزی میخوام دست از سر اینترنت بردارم. با اینکه به شدت وبلاگ خوندن و وبلاگ نوشتنم میاد اما به دلایلی میخوام چند روزی اینکار رو نکنم و به نصیحت ولنتاین و درنا و شری گوش کنم. نه کاری به خبرها دارم نه وبلاگ ها نه کتاب و فیلم و هرچیز دیگه ای که اعصابم رو بهم بریزه یا فکرم رو مشغول کنه. فقط و فقط تلویزیون نگاه میکنم
اونهم سریالهای friends و Raymond اینترنت میره مرخصی! بنابراین چند روزی برای سر نزدن به وبلاگها و جواب ندادن ایمیل هاتون عذر منو بپذیرین. نام دخترم هم تو مدارک کانادایی اش ناز پندار شد حالا باید مدارک کانادایی آماده بشه تا برای شناسنامه ایرانی اقدام کنیم. دیگه هم مثل این عکس پایین توپولی نیست. پس اونایی که منتظر بودین بیام ایران لپش رو بکشین دیگه دلتونو صابون نزنین.

11.8.06

همه جای ایران سرای من است

شنبه ، 21 امرداد 1385
دوستان تشکر از همه که تلفن زدین، ایمیل فرستادین و یا تو کامنتدونی برای تولد دخترم بهم تبریک گفتین. امیدوارم شمایی که بچه دارین سالهای سال سایه تون بالای سر بچه هاتون باشه اونهایی هم که ندارن یکروز طعم شیرین بچه دار شدن رو بچشن (به بچه ندارها در گوشی بگم با این حرفا گول نخورین اینها همه اش تعارفه!!!) یه تشکر ویژه هم از پونه، دوستی که هنوز ندیدمش و با اینحال خیلی به من لطف داره و برای پیدا کردن شماره تلفن اتاقم در بیمارستان کلی به زحمت افتاده بود.
یک دوست به نام آراز در پست قبلی برای من کامنت گذاشته بود. بقیه این پست خطاب به آن دوست است. اگر دوباره به این وبلاگ بیاد.
آراز عزیز از نامت پیداست که اهل آذربایجان هستی و مثل خیلی از هموطنان عزیز آذربایجانی دغدغه آن سرزمین رو داری. نمیدونم چند بار تا حالا این وبلاگ رو خوندی و چقدر با افکار من آشنا هستی که به راحتی منو متهم کردی به دل نسوزاندن برای هموطنانم در آذربایجان. دوست عزیز، من ترسوتر از اونم که درباره هر حادثه سیاسی که در میهن رخ میده مطلبی بنویسم. پست قبلی هم با هزار ترس و لرز گذاشتم. بارها هم به شجاعت کم خودم اعتراف کرده ام. بیشتر ما در این موارد محتاطانه برخورد می کنیم. گواه منهم تعداد کامنتهای پست قبلیه با اینکه این وبلاگ در پنج روز گذشته حدود 100 بازدید داشته اما فقط 8 نفر کامنت گذاشتن. اما با وجود همین ترس که در دلم هست باز هم سعی کردم تا اونجایی که میشه افکار و عقایدم رو در لفافه هم که شده بیان کنم. اگر می خواستم بیشتر از این بگم مطمئناً جای منهم همون جایی هست که ... اما همیشه برای هر کسی که برای آزادی جنگیده احترام قائلم و به یادش هستم. برام هم فرقی نمیکنه که اهل کدوم شهر از میهنم بوده. آنچه که مهمه میهن و آزادی است. آهنگ وبلاگم هم تقدیم به تو و همه اهالی آذربایجان که قلبشون مثل قلب ستارخان برای ایران می تپه.

7.8.06

فراموش نکنیم


دوشنبه، 16 امرداد 1385
چند روزی که بیمارستان بودم از اخبار داخل بی خبر بودم. اونجا به اینترنت دسترسی نداشتم و تنها دسترسی من به اخبار از راه تلویزیون اتاقم بود تلویزیون رو بیشتر روی شبکه CNN
میذاشتم تا خیلی از دنیا بی خبر نباشم. خبرهای این شبکه بیشتر وقتها مربوط به جنگ کثیف حزب الله و اسراییل بود. به خونه که اومدم اولین صفحه ای که بعد از وبلاگ خودم باز کردم وبلاگ پوپک بود و پست آخرش پشتم رو لرزوند. بعد از اون چند بار وبلاگ پوپک رو باز کردم بدون اینکه بتونم هیچ کامنتی بذارم صفحه رو بستم. او رفته بود. خبر اعتصاب غذاش رو پیش از رفتن به بیمارستان خونده بودم. یعنی به این زودی از پا در اومده بود؟ سایت صدای آمریکا رو باز کردم. برنامه میز گردی با شما یک برنامه ویژه اکبر محمدی تو آرشیوش بود. نخواستم نگاه کنم. طاقت نداشتم. دو سه روزی نخواستم که خبرهای داخل رو پی گیری کنم. تا دیروز که صبرم سر اومد دوباره سراغ برنامه آرشیوی رفتم. ده دقیقه از برنامه و دیگه معلوم شد که حقیقت مرگ او چه بوده. بیشتر نتونستم نگاه کنم. کم طاقت شده ام تازگی. بیهوده به زندان رفته بود کاش بیهوده از میانمان نرفته باشد.

5.8.06

دخترم

شنبه، 14 مرداد 1385
ناز پندار روز یکشنبه 30 جولای ساعت 3:05 بعد ازظهر به وقت ونکوور برابر با 1:35 بامداد روز دوشنبه 9 مرداد به وقت تهران با وزن 4کیلو و 410 گرم و قد 57 سانتی متردنیا اومد. نامی که براش انتخاب کردیم هنوز ثبت نشده و ما امیدواریم که سفارت ایران این نام رو قبول کنه