29.11.08

اینترنت زغالی و خواب پنبه دانه

یکشنبه، 17 آذر 1387
هی می‌خوام این وبلاگ رو به روز کنم نمیشه. نه که فکر کنید تنبلی‌م میادها. با این اینترنت زغالی ایران دست و دلم به نوشتن نمیره. من تحسین می‌کنم همت والای همه‌ی کسانی که با این وضعیت اینترنت وبلاگ‌ نویسی می‌کنن و یا کامنت گذاری می‌کنن.
تو این مدتی که ایران هستم ماجرای خاصی اتفاق نیفتاده. گاهی تلویزیون نگاه می‌کنم و حرص می‌خورم. بیشتر اخبار می‌بینم. چند باری دیدم که حرف از الکترونیکی کردن امور اداری و بانکی می‌زنن. یعنی بشینی تو خونه و با اینترنت حسابت رو چک کنی، قبض آب و برق پرداخت کنی و یا کارهای اداری رو بدون مراجعه به اداره‌ی مربوطه انجام بدی. قاه قاه خندیدم. همون روز که اومده بودم یک ایمیل ساده بدون هیچ اتچمنتی برای دوستی فرستادم که درست 23 دقیقه وقتم رو گرفت. می‌خواستم صورت‌حسابهای کانادا رو پرداخت کنم بعد از کلی دردسر وصل شدن و استفاده از ف× یلتر شکن و لاگین شدن وسط ماجرای ترانسفر کردن پول دیس کانکت شدم. با اینترنت دایل آپ!
با ای دی اس ال مشکلات دیگری هست اما باز هم میشه چهارتا دونه عکس رو دانلود کرد لااقل. اما شنیدم دیگه اونهم ارائه نمیدن و بصورت محدودی برای مصارف خانگی ارائه میشه با در دست داشتن دفترچه بسیج! تا 20 سال دیگه هم با این وضع پیش برن نمیتونن سیستم‌های الکترونیکی رو راه بندازن. شتر در خواب بیند پنبه دانه!
به هرحال تو این مدت باقی مونده از اقامتم در میهن عزیز کمتر آفتابی میشم. وبلاگهاتون هم در گوگل ریدر میخونم تا کمتر منتظر بالا آمدن روی ماه وبلاگهاتون بشم. کامنت نگذاشتن‌ها رو هم ببخشید.

6.11.08

خونه

جمعه، 17 آبان 1387
میدونی الان دلم چی می‌خواد؟ که آخرای زمستون باشه. وسط حیاط از اون آتیش‌ها روشن کرده باشیم. بابا هم ماهی سفید شکم پر رو آماده کرده باشه زیر گمج گذاشته باشدش، چپونده باشدش زیر اون‌همه چوب گر گرفته،‌ ما هم وایستاده باشیم کنارش. بچه‌ها هم تو باغچه برن چوب جمع کنن بابا بهشون بگه چوب بسه بابا جون. اما اونا گوش نکنن و هی چوب بیارن. بعد من با یه شاخه‌ی دراز هی انگولک کنم آتیشه رو بابا بگه دست نزن بچه خراب کردی آتیشو که! منم بخندم و بگم دیگه دست نمی‌زنم اما تا سرشو می‌چرخونه کار خودمو بکنم. آتیشه صورت‌هامون رو داغ کنه، شاخه‌های تر دود کنن تا لباس‌هامون بوی دود بگیره حسابی. من بگم یه وقت نسوزه مثل اون سال تو شمال لب دریا؟ بابا بگه یادته مگه؟ بگم بعله که یادمه گشنه موندیم. و با هم بخندیم به خاطره‌ی ماهی جزغاله شده‌مون.
بعدش مامان سرشو بیاره از پنچره بیرون بگه حاضر نشد؟ بابا بگه شما تا برنجی رو بکشی آوردم. اونوقت بابا ته مونده‌ی چوبهای سوخته رو از رو گمج بزنه کنار، ماهی روبیاره بیرون و بذاره توی سینی با هم بدو بدو بریم سمت آشپزخونه. بوی فسنجون مرغابی آشپزخونه رو پر کرده باشه. رو میز پر باشه از مخلفات. سالاد و سبزی خوردن این طرف میز، ترب سیاه و خیار حلقه شده و زیتون و نارنج هم اونور. توی دیس پلوی قالبی با ته دیگ زعفرونی باشه. همه‌مون بشینیم دور میز. باز هم یه صندلی کم بیاد و خواهرک مثل همیشه فداکاری کنه. بابا فویل دور ماهی رو باز کنه و ماهی رو قسمت کنه واسه‌مون هر چند لحظه هم صورتشو تو هم بکشه که یعنی انگشتام داره میسوزه. بعد بهترین جاهای ماهی فیبیج رو با پارتی بذاره تو بشقاب من. نارنج رو بچلونم رو ماهی. مامان بشقابمو پر کنه من بگم کم بکش مامانی میخوای چاقم کنی؟ ‌اونم بگه رژیم رو بذار واسه اونجا. اینجا که هستی رژیم نمی‌خواد بگیری.

2.11.08

کنسرت کاوه یغمایی

یکشنبه،12 آبان 1387

یکی جای دست و پاهاش، دادنِش چندتا ستاره
یکی اون ستاره هارم، جای دست و پاش نداره
یکی مون شد پاره پاره، یکی مونده نیمه کاره
یکی برگشته، تو سنگر، استخووناشو بیاره


گفتم حالا که بی ‌خوابی زده به سرم که اون‌هم از اثرات بعد از کنسرته و در این اوضاع و احوال بی‌سوژگی وبلاگی(!) بیام بنویسم که کاوه یغمایی از اون هنرمندای نابغه است که مثل خیلی‌های دیگه حیف شده و تو بد زمانی بد جایی دنیا اومده.
آهنگ نسل سوخته‌ خیلی تکان دهنده بود مخصوصا که تصاویر هولناک جنگ و جبهه رو هم که تو مونیتور همراه با آهنگ پخش میکردن اساسی یادم آورد که چی کشیدیم. کنسرت خیلی خوبی بود و از سطح کنسرت‌های ایرانی دیگه‌ای که اینجا رفتم بالاتر بود. امیدوارم که بازهم پروردگار باریتعالی قسمت کند. آمین!
نمیخواین بدونین با دخترک چه جوری رفتیم کنسرت؟ براتون بگم که قرار گذاشتیم کمی دیرتر بریم تا برنامه شروع شده باشه و فرزند از شلوغی و ازدحامی که قبل از برنامه هست نترسه و اگر هم نخواست بیاد داخل سالن نوبتی بریم . یک راند من و یک راند هم شوهر. اما ما درست موقعی رسیدیم که گروه داشت یکی از آهنگهای کاوه یغمایی که این اواخر همیشه از تلویزیون ایرانی پخش میشه رو میزد و دخترک با شنیدن اون نوستال زد و دیگه از جاش تکون نخورد و تا آخر برنامه نشست. آخه فسقلی علاقه‌ی عجیبی به برنامه‌ی هفتگی ایرانی که از تلویزیون پخش میشه داره. آخر خوش شانسی!