23.6.06

یک پست خیلی شخصی

جمعه، 2 تیرماه 1385
پارسال این موقع وقتی داشتم بار سفر می بستم فکر می کردم تصمیم درستی گرفتم. بی نقص و عاقلانه. می اومدم تا اینجا بچه دار بشیم. میخواستم بچه ام در شرایط خوبی دنیا بیاد و شناسنامه کانادایی داشته باشه تا مجبور نشه وقتی بزرگ شد برای سفر به یک کشور دیگه گردنش رو تو سفارت خونه ها کج کنه تا آیا ویزا کف دستش بذارن آیا نذارن. یا وقتی بزرگ شد بتونه تو رشته ای که دوست داره وارد دانشگاه بشه و تحصیل کنه و هزار چیز دیگه که بدست آوردنش برای ما ایرانی ها سخته و برای اینجایی ها آسون. اما این روزها از وقتی که به مامانم ویزا ندادن تا در این تجربه که حتماً سخته در کنارم باشه به این فکر می کنم که کارم درست بود؟ هر چند که هر دو سه روز یکبار که تلفنی با هم حرف می زنیم و از شرایط اینجا براش میگم که چقدر همه چیز خوب و عالی هست ظاهراً میگه خب دیگه خیالم راحت شد خدا رو شکر اونجا همه امکاناتش خوبه و اصلاً تو به وجود کسی نیازی نداری و از این حرفا. اما ته ته صداش یه غصه ای داره. من میدونم که اون چقدر انتظار کشیده تا فرزند منو در آغوش بگیره و اولین بار خودش نوزاد رو حمام کنه. کاری که برای همه نوزادهای فامیل به عهده مامانم بود. بجز نوه های خودش. اولین نوه با این که نزدیکش بود ازش دور بود و اینهم دومی که این سر دنیا گیر افتاده. میدونم چقدر از در آغوش گرفتن نوزاد لذت میبره چه برسه که نوه اش باشه. میدونم چقدر نگران منه و چه حسرتی به دلش میمونه. منهم در این لحظات از حضور اون و بقیه اعضای خانواده محروم شدم. اگر خونه بودم بابا راه به راه برای دختر تحفه اش! اسپند دود می کرد، مامان هر غذایی که دلم می خواست میپخت، برادرم هم حتماً باهام شوخی میکرد از اون شوخی های مخصوص خودش. کارش اینه که به ریخت و ظاهر آدم گیر بده و از ته دل بخنده " وااااااای خیلی خوشگل بودی خوشگل تر هم شدی. این چند وقت بمون اینجا خونتون نرو این شوهر بیچاره ات چه گناهی کرده باید این ریخت و قیافه رو تحمل کنه! " و خواهرم که حرف زدن باهاش یه دنیا دلگرمی و آرامش بهم میده و برادرزاده تپلی که میپرسه" بچه ات دختره یا پسر؟ آخه من از تو تخم مرغ شانسی یه اساب بازی درآوردم که دخترونه است میگم اگه بچه تو دختره بذارمش واسه اون." قربون اون دست و دلبازیت بشم!! آدم زمانی تصمیمی میگیره که فکر میکنه بهترین تصمیمه، روش هزاربار فکر کرده همه جنبه هاش رو سنجیده، از پند و اندرزهای دیگران هم استفاده کرده، بابا میگفت "من از ده رفتم شهر و اونجا کار کردم بعد هم اومدم تهران اینجا ازدواج کردم تا نسل بعد از من سختی هایی که من داشتم رو تجربه نکنه. اگر میدونستم که وضع مملکت اینجوری میشه حتماً به خاطر شما از ایران هم میرفتم تا اینهمه سختی نکشین. الان که تو میتونی برای نسل بعدت شرایط بهتری فراهم کنی باید این کار رو بکنی." خوب من بهترین تصمیم رو گرفتم. حتماً اینطور بوده. آره! نباید شک کنم اما ... عمر آدم خیلی کوتاهه و خوشبختی زندگی برای من مگر جز همین در کنار هم بودنها و حاصلجمع همین دلخوشی های ریز و کوچیک بود؟