19.12.07

چقدر

چقدر از این عبارت بدم میاد" شوخی شهرستانی" و از این یکی " شوخی افغانی". چقدر راحت به هم توهین می‌کنیم.

چقدر تهران شلوغ شده و هواش غیر قابل تحمل. بهتره بگم غیر قابل تنفس.

چقدر تعداد آدم‌های خوش‌پوش و خوش‌بو و خوش‌برخورد کم شده.

چقدر دلم برای روزهای رفته تنگ شده. برای روزهایی که کار می‌کردم، برای جمع دوستانه‌ی شرکت. مهمونی خداحافظی سپیده به یادم آورد که چقدر از اون روزها دور شدم.

چقدر خوبه که هنوز بعضی‌ها مثل گذشته‌ها باصفا هستند و آدم رو به رستوران‌هایی که استیک‌های خوشمزه داره دعوت می کنند. مرسی مرجان، نازی و سولماز عزیزم.

چقدر از تجسم کردن صحنه‌ی خداحافظی این بارم اشکم درمیاد و هرچه تلاش می کنم نمی‌تونم بهش فکر نکنم.

چقدر فرزند اینجا خوشحاله و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هاش هم.

چقدر ایران با همه‌ی بدی‌هاش خوبه و من دلم نمی‌خواد که ترکش کنم.

8.12.07

پراکنده گویی

شنبه، 17 آذر 1386
- دیگه باید باور کنم نگه داشتن چهارتا تیر و تخته به معنی خونه و زندگی نیست. دیگه باید باور کنم پل‌های پشت سر خراب شده و هر سفر من به ایران سفری است برای دیدن خانواده و دوستان و تازه کردن دیدارها نه آمدن به خانه. عقلم مهاجرت رو پذیرفته و این دل صاب‌مرده نه.
- بلاک شدن بلاگ رولینگ به همون اندازه مسخره‌ست که ممنوع شدن پوشیدن چکمه روی شلوار هیچ کدومشون نه اسلام رو به خطر میندازن نه نظام رو. به هرحال با داشتن یه دستگاه فیل خرد کن عالی که من دارم همچنان از وبگردی‌هام لذت میبرم
.