22.9.06

اول مهر

جمعه،31 شهریور 1385

خانم صفتی دبیر حرفه و فن سال اول راهنمایی مون بود با ظاهری کریه که آینه تمام نمای درونش بود. با صورت استخوانی و لاغر، پوست تیره و پر از لکه های قهوه ای، دندونهای نامرتب و صدایی که انگار چون از بین اون دندونها بیرون میومد خش دار میشد. همیشه روزایی که باهاش کلاس داشتیم روز عزای من بود. هم بد اخلاق بود هم به شدت بی تربیت. حتی روزایی که روز خوبش بود و از خاطره های بی مزه اش تعریف میکرد همیشه توهین یا بددهنی میکرد. یادمه یه بار گفت که مدتی در بندر انزلی زندگی می کرده و تعریف میکرد:" می دونین که شمالی ها چقدر کثیفن! اینقدر زنهاشون شلخته ان که نگو. خونه هاشون همیشه بوی جیش میده."

یا می گفت: " الان خوبه که حجاب اسلامی داریم زمان شاه همه لخت و پتی بودن زنها لباسهای تنگ میپوشیدن که ب.ا.س. ن ها از عقب، سینه ها ازجلو میزد بیرون."

البته خودش در این جملات نغز کلمات اصلی و بی ادبانه رو بکار میبرد و باعث می شد که ما دخترها اول یک شوک بهمون وارد بشه و بعد هم از خنده منفجر بشیم بعد از کلاس هم بهم دیگه بگیم وای دیدی چی گفت سر کلاس؟!

همه اینا رو گفتم که ماجرای اصلی رو براتون تعریف کنم. یه دختر آرومی به نام آرزو در کلاسمون داشتیم که ردیف یکی مونده به آخر می نشست. دختر شلخته و کثیفی نبود اما نمیدونم چرا اونروز زیر بغل روپوشش پاره شده بود شاید تو بازی کردنهای زنگ تفریح اونجوری شده بود. خانم صفتی چشمش افتاد به روپوش این طفلک و صداش کرد که بره پای میز معلم و بعد شروع کرد :" این چه وضعیه دختر بیشعور؟ خجالت داره دختر به سن و سال تو اینقدر شلخته و بی نظم؟ این روپوش یه دختر گنده است؟ " و بعد دست آرزو رو گرفت و بالا برد تا پارگی روپوش اونو به ما نشون بده با پوزخند گفت " خوب نگاش کنین " ما هم خوب نگاه کردیم و چشمهامون چهارتا شد نه از دیدن روپوش آرزو بلکه از دیدن زیر بغل پاره روپوش خانم صفتی که دو برابر پارگی روپوش آرزوی بیچاره بود که داشت آروم آروم اشک میریخت.

دل من یکی که کباب شده بود برای آرزو. زودی یک کاغذ برداشتم یک نامه برای خانم صفتی نوشتم با این مضمون که شما اول باید خودتون مرتب و تمیز باشید بعد به ما بچه ها گوشزد کنین و یاد بدین. کلاس که تموم شد داشتم میرفتم که نامه رو بهش بدم که بغل دستی هام ( از همون دوستان دلسوز که همیشه دور و بر من هستن و نمیذارن که کارهای شجاعانه انجام بدم! ) که دیده بودن من چی نوشتم نامه رو از دستم قاپیدن. "دیوونه ولش کن. این آدم روانیه یه کاری میکنه از مدرسه اخراجت کنن. ما همه میدونیم که کار اون غلطه لازم نیست تو خودتو به دردسر بندازی." نتیجه اینکه منهم خودمو به دردسر ننداختم و هنوز هم احساس پشیمونی می کنم.

خلاصه این شد که خاطره اونروز و اشکهای آرزو همیشه تو ذهنم موند. خانم صفتی و معلمهای روانی مثل اون که تو دوره ما تعدادشون کم نبود باعث شدن که هیچ سالی روز اول مهر هوس مدرسه و پشت نیمکت نشستن نکنم. ناگفته نماند که معلم های خوب و مهربون هم داشتم اما فقط چندتایی که بیشتر در دوره دبستان بودن. بقیه معلم هام یا خنثی بودن یا مردم آزار. امیدوارم که الان تعداد معلمهای خوب زیادتر شده باشه.