31.10.07

چهارشنبه، 9 آبان 1386

به خاطر فرزند تلویزیون بیشتر وقتها روی کانالهای برنامه کودکه. از این‌رو ما دائم داریم کارتون می‌بینیم. یه برنامه هست که شخصیت‌هاش پنج تا سگ عروسکی هستن. یکی‌شون رو صندلی چرخدار نشسته. همه‌شون با هم بسکتبال بازی می‌کنن، موزیک اجرا میکنن، کار می‌کنن و همه فعالیت‌هاشون با همه. یه برنامه دیگه هم دیدم که با شعر و موسیقی به بچه ها زبان اشاره مخصوص ناشنوایان یاد میداد.
اینجا هیچ کس به خاطر معلولیت محدود نمیشه. به همین خاطر از بچگی تو ذهن بچه ها میکنن که ناتوانی‌ جسمی شخص باعث نمیشه که اونو از فعالیت‌های اجتماعی کنار بذاریم. امکانات هم که در حد عالی برای ناتوانهای جسمی که بهتره بگم کم توان در همه جا هست. خوش بحال آدمهای اینجا که اینقدر اهمیت دارن.

28.10.07

یکشنبه، 6 آبان 1386

دارم خاطرات کودکی خودمو برای فرزند می‌نویسم. از وقتی خاطرات هوشنگ مرادی کرمانی رو خوندم فکری شدم که بنویسم. فکر میکنم خاطرات منهم جالب باشن. مطمئناً به شیرینی خاطرات مرادی کرمانی نیستن اما بدک هم نیستن. امیدوارم فرزند از خوندنش لذت ببره. شاید هم هیچوقت نتونه فارسی بخونه اونوقت باید بشینم ترجمه‌شون کنم اگر عمری باشه.

ویدئوی پست قبل برای ایران قابل نمایش نیست چون از یو تیوبه. همینه که بعضی‌هاتون نتونسته بودین ببینید. احمد کیارستمی کامپیوتر خونده اما دو تا موزیک ویدئو هم برای کیوسک ساخته. شاید باز هم کارهای دیگری داشته باشه اما من هنوز ندیدم.

ناتالی اون چی بود نوشته بودی؟ یعنی وبلاگت بسته شد؟ قبول نیست ها! تو که بیوفا نبودی پر جور و جفا نبودی

دو کتاب از صادق چوبک

چراغ آخر (مجموعه داستان‌های کوتاه)

گزیده چند داستان کوتاه

25.10.07

ای داد از عشق که رفت ز یاد

پنجشنبه 3 آبان 1386

این روزا خوراکم شده این ویدئو. احمد کیارستمی هم به مانند پدرش نابغه‌ است درساده نمایش دادن.
ای داد از عشق
موسیقی:‌ کیوسک
ویدئو:‌ احمد کیارستمی


ببخشید که حرف تازه‌ای گفته نشد.


17.10.07

چاه بابل


چهارشنبه، 25 مهر 1386


مرسی دوستان عزیزم بابت اظهار لطف همگی. الان در حالت ذوق ‌زدگی محض به سر می‌برم وقتی می‌بینم اینقدر لوسم کردین!

دو کتاب از یک نویسنده

چاه بابل

وردی که بره‌‌ها می‌خوانند (قسمت یک قسمت دو عکس روی جلد)

ادامه‌ی خاطرات شهرنوش پارسی‌پور( نمی‌دونم چرا تموم نمیشه. خودم هم خسته شدم اما انگار چند نفری علاقمند هستند و دانلود می‌کنن پس برای اونها میذارم)

قسمت بیست و ششم

قسمت بیست و هفتم

قسمت بیست و هشتم

قسمت بیست و نهم

قسمت سی‌ام

15.10.07

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

دوشنبه، 22 مهر 1386

وقتی می‌نویسم نوشته‌هام میشن یه مشت دری وری. نه اینکه بگم تا حالا چیز درست و حسابی نوشتم نه. اما از هر چی که تا حالا هم نوشته‌ام بدتر و به درد نخورترن برای همین هم از پست کردنشون پشیمون می‌شم.

گمان نمی‌کنم دیگه بخوام تو این وبلاگ حرفی بزنم. شاید به روز کردن‌ها فقط برای اینه که این وبلاگ رو دوست دارم و دلم نمیاد حذفش کنم. حداقل تا وقتی که مطلب جالب و کتاب نایابی در دسترسم باشه که بتونم برای مبارزه با سد و صافی(!) های اینترنت ایران در این وبلاگ بذارم اینجا رو سرپا نگه خواهم داشت.

مصاحبه‌ی فروغ فرخزاد با ایرج گرگین رو خیلی دوست داشتم. نمیدونم نایابه یا در دسترسه. بطور اتفاقی بهش برخوردم. گفتم شما هم بشنوید. کیفیت فایلهای صوتی رو پایین میارم تا زمان دانلودشون کوتاه بشه اما قابل شنیدن هستن.

قسمت یک

قسمت دو

12.10.07

عزیز نسین دوست داشتنی بچگی هام

جمعه،20 مهر 1386

بچه که بودم دو تا کتاب از عزیز نسین داشتیم. اینقدر خونده بودمشون که ورق ورق شده بودن. خری که مدال گرفت و خاطرات یک مرده. خاطرات یک مرده رو پیدا کردم اما اون یکی رو نه. به جاش خاطرات یک تبعیدی رو بخونید به یاد بچگی ها.

خاطرات یک مرده : قسمت یک - قسمت دو - قسمت سه

خاطرات یک تبعیدی: قسمت یک- قسمت دو- قسمت سه


2.10.07

باز ی مدرسه

سه شنبه،10 مهر 1386

شهربانوی عزیزم مرا به بازی مدرسه دعوت کرده منهم در این بازی شرکت می‌کنم گرچه چند روزی از اول مهر گذشته است.
با اولین روزهای مهر خاطرات زیادی برای من هم زنده می‌شود. ذوق و شوق فراوانی که برای رفتن به مدرسه داشتم و در سالهای بعد هیچی از آن باقی نمانده بود.
با اولین روزهای مهر می‌روم به خاطره‌ی فروشگاه کوروش و خرید کیف سبز رنگی که طرح یک پروانه رویش بود. درست روز سی و یک شهریور و خریدهای دقیقه‌ی آخر و شب که پدر خسته از راه رسیده بود و آمده بود بالای سرم تا جویای احوال دختر کلاس اولی بشود. " خوشحالی میری مدرسه؟ تا چند بلدی بشمری؟ تاهزار؟ آفرین! بشمار ببینم" و شمردن اعداد برای پدر تا جایی که خوابش برد. وقتی نیم چرتش پاره شد هنوز به دویست نرسیده بودم " آفرین دخترم فکر نمی‌کردم بلد باشی تا هزار بشمری." من که کیف سبز پروانه‌ای را در آغوش گرفته بودم تا نیمه‌های شب خوابم نبرد از ذوق مدرسه.
سال اول مدرسه من مصادف بود با اجباری شدن حجاب در مدارس و جدا کردن مدرسه‌های دخترانه و پسرانه. مادر هنوز بی حجاب بود. در خانه‌ی ما جز یک روسری کرم رنگ پیدا نمیشد با همان راهی مدرسه شدم وقتی سرم کردم شدم شبیه دارودسته‌ی رجوی! در راه مدرسه آنقدر به جان مادر نق زدم که چون روسری هم رنگ روپوشم نیست مرا راه نمیدهند و مادر را مجبور کردم تا سر راه مدرسه به یک مغازه برویم تا برایم یک روسری سرمه‌ای بخرد. وقتی دیدم روسری‌ها آنقدر بزرگ هستند که تا روی پاهایم می‌رسند به همان روسری خودم راضی شدم. به مدرسه که رسیدم همه رنگ روسری دیده می‌شد و مرا هم راه دادند.
سال دوم مدرسه‌ی سیمین شد پسرانه و اسمش شد شهید قاضی طباطبایی و ما را فرستادند به مدرسه شهید بنت الهدی صدر. هنوز آدمهای معروف تری شربت شهادت ننوشیده بودند تا نام آنها را بر روی مدرسه‌هایمان بگذارند.
همه‌ی دوران کودکی من در زمان جنگ گذشت وبالطبع محیط مدرسه هم تحت تاثیر فضای جنگی به محیط وحشت آور و همراه با اختناق بدل شد که تمام شور و اشتیاق مرا تبدیل به انزجار کرد. خاطره‌ی آژیر قرمز و پناهگاهی که با پول باباهایمان در روزهای آخر جنگ در حیاط مدرسه ساخته شد و جز یکبار از آن استفاده نکردیم و بعدتر تبدیل شد به نمایشگاه کارهای دستی و روزنامه‌های دیواری. خاطره‌ی اصابت راکت درست در زمین خالی کنار مدرسه. جای بسی خوشبختی بود که حمله هوایی در تابستان بود و مدرسه‌ها تعطیل.
وقتی کلاس سوم فقط برای تکان دادن دستهایم در هوا با شنیدن سرودی که ملودی‌اش کمی شادتر از بقیه سرودها بود به جرم رقصیدن مواخذه شدم از معلم پرورشی بیزار شدم و یاد گرفتم همه‌ی معلمهای چادر به سری که فقط دماغشان و زورکی چشمهایشان دیده می‌شوند آدمهای دیگری هستند.
( برادرم که شوخ طبعی خاصی دارد نام بامزه ای برای آنها گذاشته بود. "خانم مثلثی". چون فقط یک مثلث کوچک از چهره‌ی آنها دیده می‌شود. سالها معلمهای پرورشی را خانم مثلثی صدا میکردیم. البته فقط در خانه!)
خاطرات خوشی هم هست در این میان. خاطره‌ی دوستی‌ها، آموزگاران مهربان دوران دبستان، برف بازی در حیاط مدرسه و روزهای معلم که هر شاگردی با هدیه‌ای یا حتی شاخه گلی در دست به مدرسه می آمد و پایان آخرین امتحان ثلث دوم که ما را یک راست میبرد به نوروز. نوروز دوست داشتنی و البته تکلیف نوروزی که همیشه سیزده بدرم را به گند می‌کشید!