29.11.06

!!کولی بازی

چهارشنبه 8آذر 1385

مریض شدم. هم من هم فرزند. از اون مریضی ها که بعد از حدود بیست سال، دیشب مجبور شدم پنی سیلین بزنم. ای داد ای هوار! من آمپول زدم!! از دیشب تا حالا هر بار یاد صحنه آمپول خوردنم میفتم کلی می خندم. مامان پاهامو نگه داشته بود شوهر هم دستامو. منهم جیغ و داد می کردم. شوهر هم می گفت: تو دیگه مادر شدی به نازپندار فکر کن به اون فکر کن. اما من فقط به بیست و چند سال پیش فکر می کردم که بعد از تزریق پنی سیلین یک پام کاملاً از کار افتاد. اینقدر درد می کرد که برای رفتن به دستشویی بغلم می کردند. خلاصه وقتی بعد از یکهفته رفتم مدرسه، معلمم گواهی پزشکی رو خوند و گفت: این جا که نوشته دو روز استراحت چرا یه هفته نیومدی. گفتم: خانم اجازه آمپول زدیم بعد پامون درد گرفت. یکهو همه زدند زیر خنده.
حالا امشب هم باید آمپول بزنم. امیدوارم امشب دیگه تب نداشته باشم تا هذیون بگم و آبرو ریزی کنم و هر چی ترس تو دلم هست بریزم بیرون. سعی می کنم هر جور شده خودمو کنترل کنم.
پ.ن: تلویزیون داره تئاتر تلویزیونی نشون میده فکر کنم اسمش فرضیه اوپنهایمره. نگاه نمی کنم اما بعضی دیالوگاش به گوشم میخوره. راجع به ساختن بمب اتم و بمب هیدروژنی در آمریکاست. منظور چیه؟! ای آمریکای بی شعور!! خودت بمب اتمی ساختی ولی ما...
پ.ن: من ایران هستم.

20.11.06

اعتراف: من دیوانه ام

دوشنبه،29 آبان 1385
می گفتن چرا می خوای برگردی به اون دیوونه خونه؟ جوابی نمی دادم. فکر می کردم اونایی که به وطن می گن دیوونه خونه که حرفمو نمی فهمن. فقط می گفتم دوباره برمیگردم، مدت طولانی نمیمونم، برای گرفتن اون پاسپورت کذایی هم شده باید دوباره برگردم. بهشون نمی گفتم ما دیوونه های فراری دلمون رو تو اون دیوونه خونه جا گذاشتیم. هر چند وقت یه بار دیوونگی مون میزنه بالا باید بریم تا دلمون آروم بگیره.

8.11.06

بی عنوان

سه شنبه، 16 آبان 1385

خیلی وقته اینجا رو آپدیت نکردم. این روزها اینقدر سرم شلوغه که وقت نمی کنم. البته کمی هم نوشتنم نمیاد. اینقدر که کار دارم فکرم خوب کار نمیکنه. اندک وقتی هم که برای سرکشی به اینترنت بدست میاد صرف خوندن خبرها و وبلاگ دوستان میشه. همینطور از این آخرین فرصتها از اینترنت پرسرعت اینجا برای آپلود کردن عکسها و فیلمهای نازپندار استفاده می کنم. میدونم که آپلود کردن در ایران مکافاته. چقدر حالا که دارم به زمان بازگشتن نزدیک می شم احساس عجیبی دارم. فکر می کنم برای بعضی از چیزای اینجا دلم تنگ میشه. برای اینترنت پر سرعت و بدون فیلتر، برای خیابونهای خلوت و بدون دود، برای خرید کردن بدون دردسر، برای بی حجابی، برای مردم خوش برخورد اینجا، برای درختها و گلها و برای اقیانوس.