19.12.07

چقدر

چقدر از این عبارت بدم میاد" شوخی شهرستانی" و از این یکی " شوخی افغانی". چقدر راحت به هم توهین می‌کنیم.

چقدر تهران شلوغ شده و هواش غیر قابل تحمل. بهتره بگم غیر قابل تنفس.

چقدر تعداد آدم‌های خوش‌پوش و خوش‌بو و خوش‌برخورد کم شده.

چقدر دلم برای روزهای رفته تنگ شده. برای روزهایی که کار می‌کردم، برای جمع دوستانه‌ی شرکت. مهمونی خداحافظی سپیده به یادم آورد که چقدر از اون روزها دور شدم.

چقدر خوبه که هنوز بعضی‌ها مثل گذشته‌ها باصفا هستند و آدم رو به رستوران‌هایی که استیک‌های خوشمزه داره دعوت می کنند. مرسی مرجان، نازی و سولماز عزیزم.

چقدر از تجسم کردن صحنه‌ی خداحافظی این بارم اشکم درمیاد و هرچه تلاش می کنم نمی‌تونم بهش فکر نکنم.

چقدر فرزند اینجا خوشحاله و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هاش هم.

چقدر ایران با همه‌ی بدی‌هاش خوبه و من دلم نمی‌خواد که ترکش کنم.

8.12.07

پراکنده گویی

شنبه، 17 آذر 1386
- دیگه باید باور کنم نگه داشتن چهارتا تیر و تخته به معنی خونه و زندگی نیست. دیگه باید باور کنم پل‌های پشت سر خراب شده و هر سفر من به ایران سفری است برای دیدن خانواده و دوستان و تازه کردن دیدارها نه آمدن به خانه. عقلم مهاجرت رو پذیرفته و این دل صاب‌مرده نه.
- بلاک شدن بلاگ رولینگ به همون اندازه مسخره‌ست که ممنوع شدن پوشیدن چکمه روی شلوار هیچ کدومشون نه اسلام رو به خطر میندازن نه نظام رو. به هرحال با داشتن یه دستگاه فیل خرد کن عالی که من دارم همچنان از وبگردی‌هام لذت میبرم
.

26.11.07

عنوان نداره

رئیس جمهور ایران می گوید ارزش گزارش آژانس بین المللی انرژی اتمی در باره فعالیت های هسته ای ایران، 'صدها برابر ملی شدن نفت' است.
نمیدونم چه اصراریه بگه کارهایی که میکنه ارزششون زیاده حتی از ملی شدن نفت هم بیشتر. حالا هیچکس جز فاطی جون قبولش نداره ها اما چه کار کنیم دیگه معجزه‌ی هزاره‌ی سومه. خب به افتخارش کف بزنید بچه آرزو به دل نمونه. اسمش هم بذارین کنار اسم مصدق عقده‌ای نشه دیگه. آخه دلتون میاد؟! این بچه رو اذیت می‌کنین؟!


پ.ن:‌من اصلاً وبلاگ نوشتنم نمیاد. از اینکه فک و فامیل و قوم شوهر هم آدرس اینجا رو بلدن خوشم نمیاد. از اینکه وبلاگستان شده گروه بازی و باند بازی هم خوشم نمیاد. از اینکه بعضی‌ها اگه جز گروهشون نباشی جواب سوالی رو که تو کامنت‌ها‌شون ازشون پرسیدی رو نمیدن هم خوشم نمیاد. از اینکه وبلاگ‌‌نویس‌ها‌یی هستن که فکر می‌کنن خیلی روشن‌فکرن هم خوشم‌ نمیاد. از اون دسته وبلاگ نویس‌ها که بهت لینک میدن تا تو هم بهشون لینک بدی تا آمار خواننده‌هاشون بره بالا و پیج رنکشون بره بالا بعد هم هفته به هفته به خودشون زحمت نمیدن تا لااقل صفحه‌تو باز کنن هم خوشم نمیاد. اصلاً‌ دل‌زده شدم از این وبلاگستان شدید.


17.11.07

کتاب پرسپولیس

شنبه،‌26 آبان 1386

پرسپولیس مرجان ساتراپی خوب بود. گرچه یاد‌آور خاطرات تلخ دوران انقلاب و جنگ بود اما اینقدر گیرایی داشت که بعد از خواندن چند صفحه‌ی اول از روی مانیتور، وادارم کرد تا بخرمش و ادای دین به نویسنده و ناشر کنم و برای فرزند در صفحه‌ی اولش یک یادداشت بگذارم با این مضمون:

فرزندم،
این کتاب را بخوان تا بدانی بر نسل ما چه گذشت و ما چرا مهاجرت کردیم.

جلد یک: 1- 2 -3

جلد دو: 1- 2 -3- 4

با تشکر از پرهام که این کتاب را برای دانلود گذاشته بود. تا اونجایی‌ که میشد حجم فایلها رو کم کردم تا وقت کمتری برای دانلودش بذارید.

11.11.07

گاهی اگر آهی کشد

یکشنبه، 20 آبان 1386

من که از اولش این آهنگ را دوست میداشتم. همان قدیم‌ها که داداشی جانم با صدای خوشش میخواند. حالا هم که علیرضا قربانی عزیزمان خوانده با صدای آسمانی‌اش، شده است نور علی النور.
شرمنده روی ماه داخل نشینان از یوتیوب است. میتوانید دانلود کنید اما
95MB است.

سنگ خارا
ترانه سرا: معینی کرمانشاهی
آهنگساز: علی تجویدی
اولین بار مرضیه خوانده اما به نظر من این اجرا چیز دیگری است با ارکستر ملی ایران به رهبری فرهاد فخرالدینی.

یک زمانی یک دوستی داشتیم که یک پارتی در یک جای فرهنگی هنری داشت و برایمان بلیط ارکستر ملی را تهیه کرد. یاد آن شب بیاد ماندنی زمستانی هم به خیر. چه دلتنگم امشب.




9.11.07

...ای کاش

جمعه ،18 آبان 1386

خبر می‌خونم. تلویزیون میبینم. بازهم جامون حسابی باز شده تو رسانه‌های اینجا. هفته‌ای چند بار برنامه‌هایی درباره‌ی ایران و خاورمیانه تو تلویزیون اینجا نمایش داده میشه. مردک اجنبی راه افتاده و عکس حاجی بخشی به دست در به در به دنبالش تا بفهمه این کیه که حمله کرده به سفارت دانمارک و در و دیوار اونجا رو با دستهاش آغشته به خون کرده. کریستین امانپور میره تو تکیه‌ها با مردم مذهبی مصاحبه میکنه. جبهه‌ها رو نشون میده و پسر بچه‌هایی که روی میدون مین میدویدند تا راه رو برای همرزمان‌شون باز کنن. میخواد اینجوری به یاد غرب بیاره که ایرانیها با بقیه مردمان خاورمیانه فرق دارن؟ اون یکی میخواد علت بحران عراق رو بندازه گردن ایران. با همه مصاحبه میکنه. این یارو کیه؟ تا حالا ندیدمش. میگه سپاه قدسیه. مرد پشت پرده‌ست. محمدی. این اینجا چه میکنه؟ آی خدا آخه اینجا باید حسین شریعتمداری رو دید؟ نه نمیتونم کانال رو عوض کنم. میخوام بشنوم و بفهمم که سرنوشتم چی میشه. چی میگه این؟ راست میگه خب. هیچ نقطه‌ای از اسراییل نیست که موشکهای ایران بهش نرسه. شاید هم واسه اینه که تا حالا جنگ نشده. بیچاره اسراییلی‌ها. هر جای خاورمیانه جنگ بشه این بدبختا باید تن و بدنشون بلرزه که نکنه یکی دیگه مثل صدام دیوانه پیدا بشه که در جنگ خلیج فارس بمب ریخت بر سرشون.

چارلی رز داره با البرداعی مصاحبه میکنه. دو سه هفته پیش هم با برنز حرف میزد. برنز میگفت ایرانیها ناسیونالیستن. به فرهنگ و تاریخ‌شون افتخار میکنن. یعنی از ما میترسن؟ البرادعی هم راست میگه. کدوم بمب؟ نه هنوز هیچکس نتونسته ثابت کنه فعالیتهای هسته‌ای ایران برای ساخت بمب اتمه. خدای من سرنوشت من دست کیاس؟ نگاه کن. بوش؟ البرداعی؟ برنز؟ شریعتمداری؟ رایس؟ لاریجانی؟‌ اینا کی هستن؟ اینها که ما رو نمیشناسن. اینا که نمیدونن ما چی کشیدیم تو اون هشت سال. میخوان چی کار کنن باهامون؟ کاش سرنوشت ما دست اینا نبود. کاش سرنوشت ما دست خدا بود.

4.11.07

اسرار گنج دره جنی

یکشنبه، 13 آبان 1386

ایمان را ارزانتر از عقیده میشود به دست آورد. ایمان آیه میخواهد، عقیده اندیشه.

از کتاب اسرار گنج دره جنی.
خیلی دلم میخواست این کتاب رو بخونم. خیلی وقت بود دنبالش بودم. چند روز پیش پیداش کردم. این کتاب نقدی است تند و تیز بر حکومت محمدرضا پهلوی. گلستان این کتاب را از روی فیلمی که به همین نام ساخته نوشته. فیلم هم در زمان خودش توقیف میشه.

عباس میلانی در صیاد سایه‌ها می‌نویسد:

روایت گلستان از تاریخ تطور تجدد پهلوی را می‌توان در آن واحد پر تهور و پردرایت و نیز یک‌سویه دانست. یک‌سویه است چون در آن به جنبه‌های اصیل تجدد که در آن سالها در ایران شکوفا شد- از آزادی زنان تا رشد طبقه متوسط و بسط سرمایه داری- عنایت کافی نشده. به علاوه ، شخصیت مرد که بر گرته شاه ترسیم شده یک بعدی‌ست و پیچیدگی های شخصیت شاه را یکسره فاقد است و بیشتر به کاریکاتوری از او می‌ماند. روایت گلستان در عین حال پر درایت و پر تهور است. در اوج قدرت شاه زوالش را نه تنها پیش‌بینی می‌کرد بلکه این پیش‌بینی را بی‌پروا بر صحنه سینما نشان می‌داد و درصفحات کتابش باز‌می‌گفت.

برای خوندنش به این نرم افزار نیاز دارید. DjVu Browser

از اینجا هم می‌تونید بگیرید.
صفحاتش یه کمی کمرنگ اسکن شدن. تو منو از
view بهlayer برید و black and white رو انتخاب کنید تا خطوط پررنگ بشن. دیگه تا اونجا که میشه دارم براتون مایه میذارما . کم پیش میاد من اینقدر حالم خوب باشه. پس بخونیدش.

این عکس رو در وبلاگ مامان غزل همراه با توضیحاتش ببینید.


3.11.07

!سریالهای مورد علاقه‌ی من

شنبه،12 آبان 1386

چرا سریالهای ایرانی اینقدر ناجور تموم میشن؟ مدار صفر درجه رو میگم. دلم خوش بود درست و حسابیه.
مثلاً آقای فتحی میخواست پایان سریالش متفاوت باشه؟ از اول داستان هر چی عاشق و معشوق بود تا حالا پرپر شدن. اون صحنه‌ی دو دست خونین سعیده و تقی که میرن بالا و به هم نمیرسن دیگه آخر هندی بازی بود. غیر از عشاق هم دونه به دونه همه‌ی آدمهاش کشته شدند یا مردند. فکر کنم تا آخر سریال فقط چند تا هنرور باقی بمونن.
حیف اون شروع زیبا و اون صحنه آرایی و بازی های خوب و داستان جذاب. حوادث واقعی تاریخی هم که به عاریت گرفته شده بودند گرچه دستخوش تغییرات دلخواه عالیجنابان شده بودن اما بازهم بد نبودن. همین که از کار بزرگ عبدالحسین سرداری - یعنی تهیه‌ی گذرنامه‌ی ایرانی برای یهودیان فرانسوی در جنگ دوم- یادی شده بود بازهم خودش خوب بود گرچه نامی ازش برده نشد و یک شخصیت بیمار و پول پرست و جاه طلب جایگزین اون شده بود. یه چیزایی برای آگاهی دادن داشت. برگزاری میتینگ حزب توده در حمایت از واگذاری نفت شمال به شوروی و دوره‌ی کوتاه آزادی مطبوعات در ایران. نکته‌ مثبت دیگرش این بود که چهره‌ی ضد یهودی از ایرانیها نشون نداد. اما داستانش دچار ضعف شد. البته در این وانفسای صدا و سیما همین جای بسی خوشحالی است که حبیب پارسا عضو گروه فداییان اسلام نبود!
(هنوز که قسمت آخرش پخش نشده شاید هم تو قسمت آخر هر کی باقی موند رفت عضو گروه فوق الذکر شد. اصلاً خوبه این ایده‌مو بفروشم به ضرغامی!)
حالا که حرف سریال رو زدم باید بگم تو این وضع مسخره‌ی صدا وسیما باید از دست اندرکاران سریال راه بی پایان سپاسگزاری ویژه کرد. یکی از بهترین سریالهایی بود که در این چند سال گذشته دیدم. همین که یک کلمه حرف دین و امامزاده و نذری توش نبود خودش از عجایبه. همینکه آخرش نیروی انتظامی هوشیار و همیشه در صحنه با یه من ریش و سر و صورت نشسته آدم بدا رو دستگیر نکرد و نقش اولهای فیلم ریشو و چادری نبودن و راه به راه سر جانماز و تسبیح بدست ننشسته بودن و اون پایان جالب توجه که آدمو یاد فیلمهای سیسیلی و مافیایی مینداخت. داستانش هم برای تلویزیون خیلی جدید و بکر بود. من که بسی لذت بردم.

31.10.07

چهارشنبه، 9 آبان 1386

به خاطر فرزند تلویزیون بیشتر وقتها روی کانالهای برنامه کودکه. از این‌رو ما دائم داریم کارتون می‌بینیم. یه برنامه هست که شخصیت‌هاش پنج تا سگ عروسکی هستن. یکی‌شون رو صندلی چرخدار نشسته. همه‌شون با هم بسکتبال بازی می‌کنن، موزیک اجرا میکنن، کار می‌کنن و همه فعالیت‌هاشون با همه. یه برنامه دیگه هم دیدم که با شعر و موسیقی به بچه ها زبان اشاره مخصوص ناشنوایان یاد میداد.
اینجا هیچ کس به خاطر معلولیت محدود نمیشه. به همین خاطر از بچگی تو ذهن بچه ها میکنن که ناتوانی‌ جسمی شخص باعث نمیشه که اونو از فعالیت‌های اجتماعی کنار بذاریم. امکانات هم که در حد عالی برای ناتوانهای جسمی که بهتره بگم کم توان در همه جا هست. خوش بحال آدمهای اینجا که اینقدر اهمیت دارن.

28.10.07

یکشنبه، 6 آبان 1386

دارم خاطرات کودکی خودمو برای فرزند می‌نویسم. از وقتی خاطرات هوشنگ مرادی کرمانی رو خوندم فکری شدم که بنویسم. فکر میکنم خاطرات منهم جالب باشن. مطمئناً به شیرینی خاطرات مرادی کرمانی نیستن اما بدک هم نیستن. امیدوارم فرزند از خوندنش لذت ببره. شاید هم هیچوقت نتونه فارسی بخونه اونوقت باید بشینم ترجمه‌شون کنم اگر عمری باشه.

ویدئوی پست قبل برای ایران قابل نمایش نیست چون از یو تیوبه. همینه که بعضی‌هاتون نتونسته بودین ببینید. احمد کیارستمی کامپیوتر خونده اما دو تا موزیک ویدئو هم برای کیوسک ساخته. شاید باز هم کارهای دیگری داشته باشه اما من هنوز ندیدم.

ناتالی اون چی بود نوشته بودی؟ یعنی وبلاگت بسته شد؟ قبول نیست ها! تو که بیوفا نبودی پر جور و جفا نبودی

دو کتاب از صادق چوبک

چراغ آخر (مجموعه داستان‌های کوتاه)

گزیده چند داستان کوتاه

25.10.07

ای داد از عشق که رفت ز یاد

پنجشنبه 3 آبان 1386

این روزا خوراکم شده این ویدئو. احمد کیارستمی هم به مانند پدرش نابغه‌ است درساده نمایش دادن.
ای داد از عشق
موسیقی:‌ کیوسک
ویدئو:‌ احمد کیارستمی


ببخشید که حرف تازه‌ای گفته نشد.


17.10.07

چاه بابل


چهارشنبه، 25 مهر 1386


مرسی دوستان عزیزم بابت اظهار لطف همگی. الان در حالت ذوق ‌زدگی محض به سر می‌برم وقتی می‌بینم اینقدر لوسم کردین!

دو کتاب از یک نویسنده

چاه بابل

وردی که بره‌‌ها می‌خوانند (قسمت یک قسمت دو عکس روی جلد)

ادامه‌ی خاطرات شهرنوش پارسی‌پور( نمی‌دونم چرا تموم نمیشه. خودم هم خسته شدم اما انگار چند نفری علاقمند هستند و دانلود می‌کنن پس برای اونها میذارم)

قسمت بیست و ششم

قسمت بیست و هفتم

قسمت بیست و هشتم

قسمت بیست و نهم

قسمت سی‌ام

15.10.07

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

دوشنبه، 22 مهر 1386

وقتی می‌نویسم نوشته‌هام میشن یه مشت دری وری. نه اینکه بگم تا حالا چیز درست و حسابی نوشتم نه. اما از هر چی که تا حالا هم نوشته‌ام بدتر و به درد نخورترن برای همین هم از پست کردنشون پشیمون می‌شم.

گمان نمی‌کنم دیگه بخوام تو این وبلاگ حرفی بزنم. شاید به روز کردن‌ها فقط برای اینه که این وبلاگ رو دوست دارم و دلم نمیاد حذفش کنم. حداقل تا وقتی که مطلب جالب و کتاب نایابی در دسترسم باشه که بتونم برای مبارزه با سد و صافی(!) های اینترنت ایران در این وبلاگ بذارم اینجا رو سرپا نگه خواهم داشت.

مصاحبه‌ی فروغ فرخزاد با ایرج گرگین رو خیلی دوست داشتم. نمیدونم نایابه یا در دسترسه. بطور اتفاقی بهش برخوردم. گفتم شما هم بشنوید. کیفیت فایلهای صوتی رو پایین میارم تا زمان دانلودشون کوتاه بشه اما قابل شنیدن هستن.

قسمت یک

قسمت دو

12.10.07

عزیز نسین دوست داشتنی بچگی هام

جمعه،20 مهر 1386

بچه که بودم دو تا کتاب از عزیز نسین داشتیم. اینقدر خونده بودمشون که ورق ورق شده بودن. خری که مدال گرفت و خاطرات یک مرده. خاطرات یک مرده رو پیدا کردم اما اون یکی رو نه. به جاش خاطرات یک تبعیدی رو بخونید به یاد بچگی ها.

خاطرات یک مرده : قسمت یک - قسمت دو - قسمت سه

خاطرات یک تبعیدی: قسمت یک- قسمت دو- قسمت سه


2.10.07

باز ی مدرسه

سه شنبه،10 مهر 1386

شهربانوی عزیزم مرا به بازی مدرسه دعوت کرده منهم در این بازی شرکت می‌کنم گرچه چند روزی از اول مهر گذشته است.
با اولین روزهای مهر خاطرات زیادی برای من هم زنده می‌شود. ذوق و شوق فراوانی که برای رفتن به مدرسه داشتم و در سالهای بعد هیچی از آن باقی نمانده بود.
با اولین روزهای مهر می‌روم به خاطره‌ی فروشگاه کوروش و خرید کیف سبز رنگی که طرح یک پروانه رویش بود. درست روز سی و یک شهریور و خریدهای دقیقه‌ی آخر و شب که پدر خسته از راه رسیده بود و آمده بود بالای سرم تا جویای احوال دختر کلاس اولی بشود. " خوشحالی میری مدرسه؟ تا چند بلدی بشمری؟ تاهزار؟ آفرین! بشمار ببینم" و شمردن اعداد برای پدر تا جایی که خوابش برد. وقتی نیم چرتش پاره شد هنوز به دویست نرسیده بودم " آفرین دخترم فکر نمی‌کردم بلد باشی تا هزار بشمری." من که کیف سبز پروانه‌ای را در آغوش گرفته بودم تا نیمه‌های شب خوابم نبرد از ذوق مدرسه.
سال اول مدرسه من مصادف بود با اجباری شدن حجاب در مدارس و جدا کردن مدرسه‌های دخترانه و پسرانه. مادر هنوز بی حجاب بود. در خانه‌ی ما جز یک روسری کرم رنگ پیدا نمیشد با همان راهی مدرسه شدم وقتی سرم کردم شدم شبیه دارودسته‌ی رجوی! در راه مدرسه آنقدر به جان مادر نق زدم که چون روسری هم رنگ روپوشم نیست مرا راه نمیدهند و مادر را مجبور کردم تا سر راه مدرسه به یک مغازه برویم تا برایم یک روسری سرمه‌ای بخرد. وقتی دیدم روسری‌ها آنقدر بزرگ هستند که تا روی پاهایم می‌رسند به همان روسری خودم راضی شدم. به مدرسه که رسیدم همه رنگ روسری دیده می‌شد و مرا هم راه دادند.
سال دوم مدرسه‌ی سیمین شد پسرانه و اسمش شد شهید قاضی طباطبایی و ما را فرستادند به مدرسه شهید بنت الهدی صدر. هنوز آدمهای معروف تری شربت شهادت ننوشیده بودند تا نام آنها را بر روی مدرسه‌هایمان بگذارند.
همه‌ی دوران کودکی من در زمان جنگ گذشت وبالطبع محیط مدرسه هم تحت تاثیر فضای جنگی به محیط وحشت آور و همراه با اختناق بدل شد که تمام شور و اشتیاق مرا تبدیل به انزجار کرد. خاطره‌ی آژیر قرمز و پناهگاهی که با پول باباهایمان در روزهای آخر جنگ در حیاط مدرسه ساخته شد و جز یکبار از آن استفاده نکردیم و بعدتر تبدیل شد به نمایشگاه کارهای دستی و روزنامه‌های دیواری. خاطره‌ی اصابت راکت درست در زمین خالی کنار مدرسه. جای بسی خوشبختی بود که حمله هوایی در تابستان بود و مدرسه‌ها تعطیل.
وقتی کلاس سوم فقط برای تکان دادن دستهایم در هوا با شنیدن سرودی که ملودی‌اش کمی شادتر از بقیه سرودها بود به جرم رقصیدن مواخذه شدم از معلم پرورشی بیزار شدم و یاد گرفتم همه‌ی معلمهای چادر به سری که فقط دماغشان و زورکی چشمهایشان دیده می‌شوند آدمهای دیگری هستند.
( برادرم که شوخ طبعی خاصی دارد نام بامزه ای برای آنها گذاشته بود. "خانم مثلثی". چون فقط یک مثلث کوچک از چهره‌ی آنها دیده می‌شود. سالها معلمهای پرورشی را خانم مثلثی صدا میکردیم. البته فقط در خانه!)
خاطرات خوشی هم هست در این میان. خاطره‌ی دوستی‌ها، آموزگاران مهربان دوران دبستان، برف بازی در حیاط مدرسه و روزهای معلم که هر شاگردی با هدیه‌ای یا حتی شاخه گلی در دست به مدرسه می آمد و پایان آخرین امتحان ثلث دوم که ما را یک راست میبرد به نوروز. نوروز دوست داشتنی و البته تکلیف نوروزی که همیشه سیزده بدرم را به گند می‌کشید!

30.9.07

!هتل زنانه

یکشنبه، 8 مهر 1386

بعد از شنیدن خبر حذف دبیران مرد از دبیرستانهای دخترانه، شنیدن خبر احداث هتل در سی استان برای بانوان دیگه خونم رو به جوش آورد. یعنی مشکل مملکت ما اینه؟ که مردها نگاهشون به زنها نیفته؟! برای مدت کوتاهی فکر می‌کردم که اشتباه کردم و اشتباه کردیم که در انتخابات شرکت نکردیم و اصلاحات ادامه پیدا نکرد. اما الان به این نتیجه رسیدم همون بهتر این گند و کثافت کاریها بیشتر خودشون رو نشون بدن. دیگه الان هر کاری میشه اینقدر سر و صدا داره که همه‌ی مردم حتی در پایینتر سطح هم خبر‌دار میشن. چون همین برنامه ها تو دوره‌ی درخشان(!) هشت ساله هم بود. اصلاً طرح فیلترینگ اینترنت از همون دوره بود، سد سیوند، ورزشگاه برای بانوان و هزار طرح درخشان دیگه. فقط الان دامبال و دیمبول اجرای هر طرحی بیشتره که اونم بهتر. شاید این ملت خواب آلوده بیدار بشن. همشون سرتاپا یه کرباسن. من بازهم رای نخواهم داد!

پ.ن: اینهم برای کسانی که جرأت کامنت گذاشتن برای این پست رو ندارن ولی دوست دارن که حتماً برام کامنت بذارن. رفتم کنسرت کیوسک ولی با اعمال شاقه. بهانه‌ی خوبیه که از زیر کامنت گذاشتن برای اصل مطلب در برید!


17.9.07

کتاب و مصاحبه با محسن نامجو

دوشنبه،‌26 شهریور 1386

سنگی بر گوری از جلال آل احمد

فصل نان از علی اشرف درویشیان

این هم مصاحبه زمانه با محسن نامجو برای علاقه‌مندانش. لینکش اینجاست.

البته از نظر من کار مصاحبه کننده ضعیفه و سوالهای بدی می‌پرسه مثل جایی که اصرار داره بگه چون نامجو اهل تربت جام هست و گیتار میزنه تناقض وجود داره. انگار نمیشه کسی اهل شهر کوچکی باشه و گیتار بزنه! اما برای اینکه درکی از کارهای نامجو به دست میاد بدک نیست.

این عشق پانزده‌سانتی اصلاً یعنی چه؟
خب، عشق پانزده سانتی... بذار من اینجا زرنگی کنم یک تعبیری را از زبان یکی از مخاطب‌ها شنیدم که خیلی خوشم آمد از آن تعبیر و خودم از آن به‌بعد دیگر همیشه این تعبیر را به کار می‌برم و آن هم اینکه در بندر نرماندی یکی از گلهایی که می‌روید شقایق است. اینجا اشاره به طول گل شقایق است که در نرماندی می‌روید که طولش ۱۵سانت است. اما ...

توضیح اینکه حجم فایل‌های صوتی رو پایین میارم تا دانلودشون کمتر زمان ببره. بنابراین کیفیت 16kbs هست.

15.9.07

دعا و نیم فاصله

شنبه، 24 شهریور 1386

آه خدا! خدای مهربان!‌ من می‌خوام برم کنسرت کیوسک اما نمی‌تونم.

ای خدا! خدای مهربان! تا وقتی فرزند بزرگ نشده و من نمی‌تونم بذارمش پیش کسی، فرامرز اصلانی و بن جووی و زبانم لال پینک فلوید نیان ونکوور برای کنسرت. چون من دق می کنم!

و اما نیم فاصله این ژست نه چندان تازه‌ی وبلاگ نویسان.

من مانده‌ام که این چه قرتی بازیه که بعضی از وبلاگ نویسان از خودشون در میارن. گفتن نیم فاصله رو رعایت کنید گفتیم چشم! گفتیم کجاها باید بذاریمش؟ گفتن «می» افعال مضارع، «ها» جمع، پسوند فعل‌ها، و کلمه‌هایی که از دو یا چند جزء تشکیل شده‌اند.

نه اینکه امروز رو بنویسیم ام‌روز دانشجو بشه دانش‌جو آخه این دیگه چیه؟‌ جدی میگما! این یعنی حفظ زبان فارسی؟ بابا تو رو خدا دیگه از این ور بوم نیفتید. حالا اگه من بیسوادم یکی به من بگه. شاید من اشتباه می‌کنم و باید خودمو درست کنم. از اون طرف هم می‌بینم که بعضی‌ها دیگه آخر بیسوادی هستن. یه بچه سوم دبستان از اونها صحیحتر می‌نویسه.

خاتره، عحد، فرز ( منظورش فرض بوده) و نمونه‌هایی از این دست.

اینها رو چی می‌خونید؟ دله من (بجای دل من) عدله خدا (بجای عدل خدا)

یا این:‌ او امیده آخره منِ

البته منظور نویسنده این بوده:او امید آخر منه.

بنده ادعای درست نوشتن ندارم ولی دارم سعی می‌کنم خطاهام خیلی کم باشن. شما هم کمکم کنید.

9.9.07

کتاب و ماز جبرانی

یکشنبه،17 شهریور 1386

کتاب بوف کور به درخواست بلّای عزیز

یک داستان کوتاه از جی. دی. سلینجر می‌خواهم قلقش بیاید دستم

گفتم حالا که دارم برای دوستان داخل ایران کتاب می‌گذارم دوستان خارج نشین بی‌کار نشینن و اینو تماشا کنن. ماز جبرانی کمدین ایرانی تبار در تور استنداپ کمدی محورهای شرارت. من که خیلی خندیدم.

دو تا رو پشت سر هم نگاه کنید.



8.9.07

یک کتاب و نقد آن

شنبه،17 شهریور 1386

این کتاب از صادق هدایت که چاپش ممنوعه و نقد آن را بصورت گفتگو در این سایت بخونید. این قسمتش برام خیلی جالبه:

"اصلانپور: شاید هدایت می‌خواسته با در هم ریختن مرزهای آینده و گذشته و حال، حالت پست مدرنیستی به كار بدهد. مثلاً در جایی پادشاه اندلس حرف می‌زند و می‌گوید هنوز كانال سوئز درست نشده است كه من بتوانم از آنجا فرار كنم. مشخص نیست این افراد مسلمان هستند، یهود‌ی‌اند. یك در هم ریختگی از نظر مسائل تاریخی و زمانی و مكانی وجود دارد كه نمی‌دانم این را آگاهانه ایجاد كرده یا اتفاقی بوده است.

سرشار: این كتاب نمی‌تواند جزو آثار پست مدرن باشد. چون پست مدرنیسم از دهه 60 میلادی كم‌كم شروع شد و دهه 70 به طور رسمی از چنین مكتبی نام برده شده است. ظرف ده بیست سال هم افول كرد. در دهه 90 بحث پساپسامدرنیسم شروع شده است. اگر در سال 1325 این اثر نوشته شده باشد نسبت به الان می‌شود 56 سال پیش. به اضافه اینكه، چنین روشی كه هدایت در این اثر به كار برده است معمولاً در طنز رواج داشته است. در واقع برای اینكه فضایی طنزگونه ایجاد كند از این روشها استفاده كرده. البته در جنبه‌هایی، شباهتهایی ظاهری با كارهایی كه پست‌مدرن‌ها می‌كنند دارد.

فعله‌گری: اگر اجازه بدهید در مورد این گفته خانم اصلانپور توضیحی بدهم. چون ممكن است بحث را به یك مسیر اشتباه بكشاند. متأسفانه هر جا كه كاری را بلد نیستیم می‌گوییم پست مدرنیستی می‌نویسیم. در نقاشی و سینما همین طور.
همان طور كه آقای سرشار گفتند این كتاب در دوران قبل از پست مدرنیسم نوشته شده است و هدایت اصلاً با این مكتب آشنایی نداشته است. هدایت نكته‌ای از ادبیات عامه ایران را می‌دانسته كه به آن می‌گویند مهمل‌گویی. یعنی جملات ارتباط چندانی با هم ندارد. مثل «اتل متل توتوله، گاو حسن چه جوره، و..."

یکی میگه هدایت می‌خواسته اثر پست مدرن ارائه بده اما اون یکی میگه نه! نمیشه پست مدرن باشه چون ادبیات پست مدرن از دهه 60 میلادی آغاز شده و این کتاب در فلان سال نوشته شده. هدایت نمی‌تونسته از این مکتب ادبی آگاه بوده باشه!! استدلال رو دارین؟ از این بهتر میشه یک نویسنده پیشرو و جهانی رو به زیر بکشیم؟ حالا اگر این سوی قضیه باشیم می‌تونیم بگیم هدایت سالها قبل از بوجود آمدن مکتب ادبی پست مدرنیزم در جهان، کتاب فلان را به این سبک نوشته بود و این نشان دهنده نبوغ و استعداد این نویسنده شهیر است.

پ.ن: جمع و جور کردن بعضی از کتابها وقت می‌بره. بخصوص اگر کتابها بصورت فایل تصویری ذخیره شده باشن. چون باید تک تک صفحات رو دانلود کنم. بخصوص که وروجک هم تازگی به کیبورد علاقه‌مند شده و فقط وقتی که خوابه می‌تونم پای دستگاه بشینم. سپیده جون ببخشید که دیر میشه.

انتخاب کتاب هم مشکله چون مایل نیستم کتابهایی که اجازه چاپ دارن و یا نایاب نیستن اینجا بذارم. (رحم به جیب ناشران محترم.) بنابراین شما هم کمی کمک کنید و اسم کتابهایی که می خواهید و با شرایط جور در میان رو بهم بگین.

بعضی از نویسنده‌ها هم قر و اطوارشون زیاده کتاب رو در سایت خودشون گذاشتن برای دانلود اما سایتشون در ایران مسدوده ولی ذکر کردن که کسی نباید کتابها رو برای دانلود بذاره و فقط اجازه لینک مستقیم به سایتشون رو دادن. اینم از اون حرفاست دیگه!‌ آدم حسابی سایتی که فیل شده لینکش به چه درد مردم میخوره؟ هنوز نتونستم تصمیم بگیرم که ازشون با ایمیل کسب اجازه کنم یا بی‌خیال وجدان بشم!

4.9.07

به یاد آن شهریور

سه شنبه، 13 شهریور 1386

"نماز می‌خوانی؟"

"نخیر"

"به خدا اعتقاد داری؟"

"نخیر"

"پس تو را چه کسی آفریده؟"

"خدا"

لاجوردی با کف دست به میز کوبیده بود: "مردکه‌ی ضد انقلاب. مرا مسخره کرده ای؟"

"نخیر"

"ببرید و بزنیدش"

از کتاب فریدون سه پسر داشت اثر عباس معروفی


با شهربانوی عزیز در زمانه مصاحبه شده اینجا

می‌توانید دانلودش کنید. و این هم یکی از حکایت‌های او.

ادامه گزارش یک زندگی

قسمت بیست و یکم

قسمت بیست و دوم

قسمت بیست و سوم

قسمت بیست و چهارم

قسمت بیست و پنجم

29.8.07

عنوانی به ذهنم نمی رسه

چهار شنبه،7 شهریور 1386

روزهای یکنواختی رو می‌گذرونم همراه با دلشوره. همسایه‌های ترک دیروز اومدن و ساکن شدن. با یک جعبه پسته، محبت شرقی شون رو نشون دادن. یادم افتاد وقتی اون اوایل تو کالج کار می‌کردم، یکی از دانشجوهای ترک برای مدیر کالج یک بسته شیرینی ترکی سوغات آورده بود. مستر گاردنر هم بعد از رفتن پسره راه افتاد تو بخش کارمندها و شیرینی رو تعارف می‌کرد و می‌گفت:" اینو یک دانشجوی ترک آورده لطفاً بخورین و به من کمک کنید تا زودتر تموم بشه." یعنی از شرش خلاص بشم. لب هاش رو هم یه جوری جمع می‌کرد یعنی اینکه خیلی بد مزه است! حالا منم که ویار شیرینی داشتم می‌خواستم قاپ بزنم همشو از دستش بگیرم و بگم من حاضرم این لطف رو بهتون بکنم! اما خب دیگه! منظور اینه که فرق هست بین ما و اینا. یه چیزایی رو من نمی‌تونم از فرهنگ غربی بپذیرم. هر چقدر هم بخوایم بگیم اینها با کسی تعارف ندارن و صادقانه رفتار می‌کنن اما بعضی چیزا برام جا نمی‌افته که نمی‌افته.

ناتالی جان مرسی به خاطر لطفت.


سولماز عزیزم این عکس رو در وبلاگش گذاشته. توضیحاتش رو همونجا بخونید. تا کی باید این بدبختی ها ادامه پیدا کنه؟ تازه این یک نمونه کوچکه.

اینهم برای اونایی که به خاطرات شهرنوش پارسی پور علاقه‌مند هستن.

قسمت شانزدهم

قسمت هفدهم

قسمت هجدهم

قسمت نوزدهم

قسمت بیستم


27.8.07

کفن سیاه

دوشنبه،4 شهریور 1386

مر مرا هیچ گنه نیست به جز آنکه زنم

زین گناه است که تا زنده ام اندر کفنم

من سیه پوشم و تا این سیه از تن نکنم

تو سیه بختی و ، بدبخت چو بخت تو منم

از نمایشنامه‌ی منظوم کفن سیاه اثر میرزاده عشقی

این هم یک نمایشنامه‌ی دیگر و بازنویسی آن از جنتی عطایی

دنباله‌ی گزارش یک زندگی

قسمت یازدهم

قسمت دوازدهم

قسمت سیزدهم

قسمت چهاردهم

فسمت پانزدهم

این هم یک نمایشنامه از صادق هدایت


23.8.07

اولین نشانه های فاصله

پنجشنبه،31 امرداد 1386

نازپندار رو می‌برم کلاس شنا. اونجا مربی با مادرهای دیگه شعرهای انگلیسی می‌خونن و با شعر و رقص بچه‌ها شنا یاد می‌گیرن. من اما همه اون شعر‌هایی که بلدم به زبان فارسیه. یه عالمه شعر یاد گرفته بودم به خاطرش. عروسک قشنگ من قرمز پوشیده، توپ سفیدم قشنگی و نازی، یه روز یه آقا خرگوشه و... اما تو کلاس شنا به کارم نمیان. تو اینترنت دنبال شعرهای کودکان به زبان انگلیسی گشتم. فعلاً یکی از شعرهای کلاس شنا رو پیدا کردم. حالا دارم حفظش می‌کنم. کم کم داره نیش‌های تضاد فرهنگی توی روحم فرو میره. لعنت به همه کسانی که خونه رو اینقدر ویرونه کردن تا من الان اینجا باشم.

19.8.07

کتاب

دوشنبه،29 امرداد 1386

1-دنباله گزارش یک زندگی (قسمت های پیش اینجا بودن)

قسمت ششم

قسمت هقتم

قسمت هشتم

قسمت نهم

قسمت دهم


2- زنان بدون مردان اثر شهرنوش پارسی پور

نقد همین کتاب از سید اهل قلم شهید آوینی. خودتون بخونید و قضاوت کنید دوست ندارم پشت سر مُرده حرف بزنم!

3- اینهم مخصوص سپیده! اگر اینو داشته باشید خودتون به هر کتابی که روی اینترنت باشه و هر سایت تخته شده‌ای می‌تونید دسترسی پیدا کنید. امیدوارم کار کنه. اگر لینک کار نکرد برام پیام بگذارید تا لینک رو عوض کنم. اینهم یه نسخه جدیدترشه.

با اجازه این یکی رو بر میدارم. به نظر نمیاد چندان بهش نیازی داشته باشید. اگر کسی لازمش داشت بهم ایمیل بفرسته .

khatunak75@yahoo.ca

18.8.07

مرد ایرانی و غیرت

شنبه،27 امرداد 1386

مردای ایرانی گاهی باعث تعجب می‌شن. می‌پرسید چرا؟ الان می‌گم. یه چیزی هست که اسمش غیرته. همه هم باهاش آشنا هستید این غیرت رو در وجود مردای ایرانی فراوان می‌تونید پیدا کنید. منظورم غیرت روی همسر و ناموس و این حرفاست. اما یه چیزی که خیلی برام جالبه اینه که این رگ غیرت فقط وقتی به جوش میاد که طرف مقابل هم ایرانی باشه. حالا با مثال براتون بیشتر توضیح میدم. یکی از دوستان تعریف می کرد که رفته بودن پارک آبی دوبی. همینطور که با لباس مخصوص شنا در صف ایستاده بودن شروع می کنن با هم دیگه فارسی حرف زدن. دو نفر جلویی اونها هم یک زن و شوهر ایرانی بودن. شوهره تا صدای مردان هموطن رو می شنوه پشت سر زنش می‌ایسته و دستاش هم از دو طرف کمی باز می‌کنه یه جورایی سپر می‌شه برای خانم که مبادا چشم نامحرمان هموطن به تن و بدن خانم بیفته.
از این دست صحنه ها اینجا هم خیلی می‌بینم. یعنی خانمه تو خیابون که میره لخت و پتی اما تو مهمونی ایرانی لباس پوشیده تنش می کنه. حالا من نمیدونم مردهای ایرانی خیلی مرد هستن و بقیه کمتر مرد هستن که خانم‌ها باید جلوی اونها لباساشون پوشیده باشه یا اینکه آقایان ما جنس خراب خودشون رو خوب می‌شناسن که رو خانم‌ها این مدلی تعصب نشون میدن یا اینکه فکر می‌کنن که اگر خانمشون آزاد باشه هموطن‌هاشون فکر می‌کنن طرف اومده خارج غیرت رو داده به باد فنا.
راستی تا کی باید یه نفری به اسم غیرت در لباس پوشیدن یکی دیگه دخالت کنه؟ اصلاً این غیرت رو نشونه دوست داشتن و مورد اهمیت قرار گرفتن می‌دونید؟

15.8.07

گزارش یک زندگی و همسایه ها

چهارشنبه،23 امرداد 1386

چند شبی است که دارم گزارش یک زندگی از شهرنوش پارسی پور با صدای خودش رو گوش می‌کنم. بی‌اندازه جالبه. داره با جسارت تمام از شخصی‌ترین خاطرات خودش تعریف می‌کنه. حتماً گوش کنید. از اینجا

اگر براتون مسدوده دانلود کنید.

دانلود گزارش یک زندگی

قسمت دوم (متاسفانه قسمت اول فایل صوتی نداره)

قسمت سوم

قسمت چهارم

قسمت پنجم

بقیه اش رو هم به مرور می‌گذارم.

این هم کتاب همسایه‌ها


13.8.07

برای دوستان داخل نشین

دوشنبه،‌21 امرداد 1386

از اونجایی که اینترنت ایران اوضاع خیلی خوبی داره و از اونجایی که ولع انسان برای بدست آورن چیزهایی که براش ممنوع میشه زیاده تصمیم گرفتم تا اونجایی که میشه کتابهایی که در سایتهای فیل! شده وجود دارند اینجا بذارم برای دانلود. این فایل‌ها رو دوباره خودم روی سایت‌های هاستینگ آپلود می‌کنم تا قابل دسترس باشن. خواهشی که دارم اینه که اگر سایت هاستینگ براتون مسدود بود برام پیام بذارید تا لینک رو عوض کنم. اسم بعضی از کتاب‌ها و همینطور منابع رو نمی‌نویسم به همون دلیلی که خودتون می‌دونید.

این برای شروع


9.8.07

برای دل خودم









اینجا هم می تونید گوش کنید. اشتیاق، شعر از فریدون مشیری، آهنگساز فرهاد فخرالدینی، خواننده علیرضا قربانی


4.8.07

در انتظار همسایه

شنبه 13 امرداد 1386

برای طبقه پایین داره یه همسایه میاد. با اینکه دلم میخواد با یک انگلیسی زبان مراوده داشته باشم تا حرف زدنم بهتر بشه اما وقتی اون خانواده‌ی ترک اومدن پایین رو ببینن نمیدونم چرا تو دلم خواستم که اونا بیان و اینجا بشینن. یعنی می‌دونم که علتش چیه. تشابهات فرهنگی. فقط همین دلیلش بود. با اینکه کانادایی‌ها آدم‌های بسیار خوش مشربی هستن اما باز‌هم یه جوری‌ان. مثلاً منشی دکترم کارولین، یه پیرزن خوش‌روئه. سال پیش که بخاطر بارداری هر ماه و اون آخرها هر هفته می‌رفتم مطب کلی باهام دوست شده بود و همیشه باهام خوش و بش می کرد. این بار بعد از هفت – هشت ماه که رفته بودم مطب و با یک سلام و احوال پرسی گرم باهاش شروع کردم دیدم اون خیلی عادی و انگار که اولین باره منو می‌بینه جواب داد. خیلی خورد تو ذوقم. بعد که رفتیم تو اتاق معاینه اومد که قد و وزن نازپندار رو اندازه بگیره شروع کرد از رنگ موهام تعریف کردن. منم که هنوز تو شوک برخورد اولش بودم فقط لبخندی تحویل دادم. حالا تازه دستم اومده که این سیستم اینجایی‌هاست. یعنی عرف اینه که یه حرفی زده باشی همراه با لبخند. می‌خواد ربط داشته باشه می‌خواد ربط نداشته باشه.
حالا اون خانواده ترک نزنن تو ذوقم خوبه. تا ببینیم چی پیش میاد.

توضیح: در رابطه با پست قبل باید بگم عشق به حیوانات برام قابل درک و محترمه. منظورم بیشتر به بد شانسی بود که برای هر موجودی می‌تونه وجود داشته باشه به قول بی‌تای خانم حنا حتی در سنگ. (رجوع شود به اولین کامنت پست قبل)


2.8.07

خدا شانس دهد

پنجشنبه 11 مرداد 1386

چند روز پیش یه آقایی در خونه رو زد و رفتم جلوی در. مطابق رسم اینجایی ها نیشم رو تا بناگوش بازکرده بودم. (این یکی از نکات مهم رعایت ادب در اینجاست.) اما دیدم آقاهه لبخند که نمیزنه هیچ گوشه‌های لبش هم به پایین آویزونه و کم مونده گریه کنه. با لحنی ناراحت گفت که بچه گربه و به قول خودش کیتی‌اش رو گم کرده و یه کاغذ رو به طرفم دراز کرد. منهم لب و لوچه رو جمع و جور کردم و تغییر حالت از شادی به ناراحتی دادم و گفتم باشه اگر دیدمش بهت زنگ می زنم. دلم میخواست متن آگهی رو اینجا می نوشتم. اما خیلی طولانیه. از زبان پیشی خانمه است که من فلانی هستم و گم شدم دمم اینقده و گوشام این رنگیه و چشام اون رنگی. بلند میو میو می کنم. زیر بوته‌ها قایم میشم و دل خواهرام واسم تنگ شده و از این دست جفنگیات با عکس بچه گربه که به قاعده یه بچه پلنگه و قیافه همون گربه‌های فلک زده‌ی تهرون خودمون. از همه مهمتر اینکه اگه منو پیدا کنید لوری بهتون 200 دلار جایزه میده. می گم روزی هزار تا از همین کیتی‌ها در تهران عزیزمون میرن زیر چرخهای ماشین هیچکس هم ککش نمیگزه و ... خدا شانس بده!



21.7.07

حکایت

یکشنبه،31 تیر 1386

در زمانهای نه چندان قدیم پادشاهی بود که در ملک خود ستم بسیار روا می داشت به امید آنکه روزی شورش مردم خویش بیند و زندگی ملال انگیزش سرشار از هیجان گردد. اما مردمان گویی سیب زمینی هستند و هرچه روزگار بر آنها سخت تر میگشت سر در گریبان تر می شدند. هر بار پادشاه وزیران بر گرد خویش جمع نموده از آنها طلب کارگشایی می کرد تا مردمان را برانگیزد. یک روز مالیات افزون می شد دگر روز عمال شاه در خیابانهای شهر به ضرب و شتم مردم بی گناه می پرداختند. روزی گوجه فرنگی نایاب میشد و روزی دیگر علوفه چارپایان جیره بندی میگشت. روزی بر پوشاک آنها خرده می گرفتند و روزی بر خوراک. القصه! پادشاه از اینهمه شکیبایی مردم به تنگ آمد و مجلس شوری بر پا کرد و با خشم به وزیران امر کرد که: فوراً راهی بیابید که کاسه صبرمان لبریز گشت. وزیران همه به تفکر اندر شدند که ناگاه وزیری فکری به سرش زد و پادشاه را از آن راه کار شادی بر دل اوفتاد.

فردای آن روز حجره هایی بر سر هر خیابان بنا شد و جارچیان در شهر بانگ برآوردند که به امر ملوکانه هر بامداد مردمان پیش از آنکه عازم کار خویش شوند بدانجا شوند تا توسط عمال شاه یک کار بدی با آنها صورت گیرد. چند صباحی گذشت و روزی آن وزیر خوش فکر شادمان نزد پادشاه آمد که سرورم تشریف بیاورید و نظاره فرمایید که جمع کثیری به دروازه قصر گرد آمده اند و گویی اعتراض دارند. پادشاه مسرور گفت :جویا شوید که اعتراض آنها از برای چیست؟ خبر آوردند که مردم به تعداد اندک حجره های مخصوص اعتراض دارند و از صف های طویلی که هر روز صبح وقت آنها را می گیرد سخت به تنگ آمده اند تقاضا دارند که پادشاه امر فرمایند تا بر تعداد حجره ها افزوده شود!

19.7.07

استاد مهربان ما

پنجشنبه، 28 تیر 1386

تو دانشگاه یه استاد داشتیم که دو تا از درسهای تخصصی رو درس میداد. دل خیلی پاکی داشت. ایده آلیست به تمام معنی و مهربون و از همه مهمتر فداکار. اینقدر که یکبار نزدیک بود به خاطرش از دانشگاه اخراج بشه. چون امتحان پایان ترم رو دوبار برگزار کرده بود تا هر کس نتونسته بود نمره خوب بگیره دوباره شرکت کنه. خیلی ها از رفتارش سو استفاده می کردن. سر کلاس گاهی حرف می زد و شعر میخوند. حرفهاش همیشه درباره خوبی کردن به همدیگه بود. می گفت اگر به دیگران به چشم اعضای خانواده خودتون نگاه کنید می تونید بهشون خوبی کنید بدون هیچ چشم داشتی. خیلی از دانشجوها بهش می خندیدن. چند نفری شاید به حرفاش گوش میدادن. یه بار یکی گفت استاد واسه کی حرف میزنید فکر می کنید حرفای شما تاثیری داره؟ گفت: من اگه در تمام مدت عمرم حرفم روی یک نفر فقط یک نفر تاثیر داشته باشه احساس می کنم کاری که باید انجام میدادم درست انجام دادم.

16.7.07

دلتنگی

دوشنبه، 25 تیر 1386

.دلم برای خدا تنگ شده

8.7.07

Live Earth



یکشنبه، 17 تیر 1386

کنسرت Live Earth می بینیم. البته اگر دخترک هوس نکنه کانال تلویزیونو عوض کنه یا خاموشش کنه.

اینهمه هنرمند بی نظیر رو در 24 ساعت تماشا کنی خیلی لذت بخشه. یاد ایام جوانی افتادم. متالیکا چه کرد و James Blunt با آهنگ wild world که از خود Cat Stevensهم قشنگتر خوند و من و نازپندار دوتایی باهاش رقصیدیم.

در این میان یک گروه استرالیایی به نام Sneaky sound system توجهم را جلب کرد. صدای خانمه محشره. همون مو فرفریه است.

مدونا خانم رو هم که نمیشه انکار کرد. به هیچ وجه! با اون اجرای پور شور. کنسرت هنوزم ادامه داره و من هزارتا کار دارم!



7.7.07

پرت و پلا

شنبه، 16 تیر 1386

خیلی حرفها توی ذهنم هست که می خوام بنویسم اما افکارم قاطی پاطی و پریشان شدن. کمی هم ملاحظه کاری های همیشگی باعث میشن که ننویسم.
اینجا خیلی وقت کم میارم تا به وبلاگم برسم. ماشاالله شما هم که همه دست به کیبورد! تند تند آپدیت می کنید. من تا میام وبلاگهای شما رو بخونم و پیام بذارم وقتم تموم میشه.
هنوز جا نیفتادیم. بعضی از وسایلم رو هنوز نتونستم از انباری پیدا کنم. خونه سر وسامون نگرفته و زیر زمین به کلی بهم ریخته است به قول مامانم سگ میزنه گربه میرقصه. این مامان جان من یه عالمه از این اصطلاحات و مثلها بلده. یه پا دهخداست تو این زمینه. یه روز باید بشینم و اصطلاحاتش رو بنویسم. بعضی وقتا یه چیزایی از گوشه ذهنش میاره به زبون که من بعد از اینهمه سال در کنارش بودن اولین باره که می شنوم. این وسط گرفتگی لوله ظرفشویی هم شده بود قوز بالا قوز. که خوشبختانه پس از یک هفته درست شد.
به هرحال ببخشید که این چرندیات منو می خونید. دعا کنید که من زودتر فکرم و وقتم کمی آزاد بشه.
درباره پست قبلی :
پس ما از کامنتهای شما نتیجه می گیریم که اینی که می گن کلید قلب مردان شکم آنهاست حرف مفته. من موندم اینهمه سال که از عمر این عبارت ناخوشایند می گذره چرا آقایان محترم هرگز اعتراضی بهش نکردن؟ دلم براتون سوخت آقایون. آخه چرا اینقدر مظلومین؟ چرا؟ چرا؟ چرااااااا؟!

3.7.07

نظرسنجی

سه شنبه،12تیر 1386

آقایان محترم!

شما ترجیح میدین که همسرتون دستپخت عالی داشته باشه و هر روز ناهار و شامتون به راه باشه اونهم غذای مورد علاقه شما همراه با سالاد و مخلفات ولی خونه مرتب و تمیز نباشه و مجبور باشید خودتون هم کمی دست بجنبونید یا اینکه برعکس خونه تر و تمیز و همه چیز مرتب ولی از ناهار و شام خبری نباشه و همیشه غذای فریز شده ، حاضری یا غذای رستوران میل کنید؟

پ.ن1: از این دو مورد یکی رو می تونید انتخاب کنید.خودم می دونم که اگه هر دو تاش با هم باشه خیلی خوش بحالتون میشه.

پ.ن2: نه خیر! قرار نیست برای کسی برم خواستگاری.


28.6.07

از اینجا با اینترنت پرسرعت

تازه به اینترنت رسیدم. سفر خیلی خسته کننده بود. تا حالا پرواز به این بدی نکرده بودم. به اونایی که می خوان پرواز طولانی کنن قویاً توصیه می کنم با هما جون پرواز نکنن به علت عدم سرو آب شنگولی. آی چی کشیدیم تا لندن. از اونجا هم که با ایرکانادا اومدیم و تا خود ونکوور لرزیدیم. به مهماندار میگم یه پتو دیگه می خوام میگه هر صندلی فقط یه پتو! خوب شد ردیف پشت من خالی بود و پتوهای اونجا رو کش رفته بودم. ولی با دو تا پتو باز هم مثل بید لرزیدم.

خیلی هم بده که بعد از یه سفر طولانی بیای کلید بندازی و در یه خونه خالی رو باز کنی. خدا برای هیچکس نخواد. اینقدر دل آدم می گیره. تازه اگه قرار باشه خودت هم چایی دم کنی و شام بپزی که دیگه بدتر!

نازپندار خیلی دلتنگی می کنه. صدای بابا رو از پشت تلفن شنیده بود که همون شعر مخصوصش رو می خوند که نازپندار همیشه باهاش می رقصه از یه طرف می رقصید و از طرف دیگه حیرون دنبال بابا می گشت. قرار شد دیگه تلفنی باهاش حرف نزنن. طفلکی خیلی دلتنگ میشه. اینجا هم که مردم باهاش انگلیسی حرف میزنن هاج و واج تماشا میکنه گاهی هم اگه اخلاق نداشته باشه میزنه زیر گریه. اول فکر کردم چون دلتنگه اینجوری شده اما بعد فهمیدم که با انگلیسی مشکل داره چون حالیش نمیشه فکر می کنه طرف لولو خورخوره است. اما دیروز که یه خانم ایرانی باهاش فارسی حرف زد کلی براش غش و ریسه رفت و دلبری کرد.

مرسی دوست جون که با اونهمه خستگی و ضیق وقت همیشگی ات اومدی نمیدونی چقدر دارم پز می دم باهاش.

خداییش عجب نعمتیه اینترنت پرسرعت بدون سانسور .خاک بر سر اونایی که لذت این چیزای کوچیک و معمولی رو هم ازمون گرفتن!

دلم سوخت مهستی فوت کرد دوستش داشتم چون به چشمم شبیه مادرم میومد.

21.6.07

سفر

پنجشنبه،1 تیر 1385

راهی ام. چمدونها وسط هال پهن شدن. مثل آینه دق می مونن لا مصبا! اینبار سفر کوتاهتره همین که یادم میفته چند ماه بیشتر نیست آروم میشم. بابا دیشب مهمون ما بود. خودش که می گفت من مهمون نازپندارم. تا ساعت دوازده شب با هم بازی کردن. از هم سیر نمیشن و این خیلی عجیبه برام.
یه وقتا می خوام عاقلانه فکر کنم و به خودم می گم کدوم احمقی اینجا رو به اونجا ترجیح میده؟ آرامش و مردم متمدن، زندگی بی دردسر، طبیعت قشنگ و دهها چیز دیگه. اما من اینجوریم دیگه. آدم بشو نیستم. پس لطفاً نصیحت نکنین چون فایده ای نداره!
پست بعدی رو از اونجا می ذارم. پس تا اون موقع خداحافظتون.

16.6.07

حقیقت

شنبه،26 خرداد 1386
- کلاه ایمنی هم داشت ها. اما نمیذاشت می گفت کلافه میشم. گرمم میشه. دیگه الان عقلش درست کار نمی کنه. اوایل بدتر بود. همش می خواست منو بزنه. بسته بودنش. اما اگه چیزی جلو دستش بود پرت میکرد به طرف من. منو می کشت اگه نبسته بودنش.
شوهر پروین نتونسته با یک بسته بزرگ توی دستش موتور سیکلت رو کنترل کنه و سر یک پیچ واژگون میشه و سرش می خوره به جدول کنار خیابون. به این ترتیب نه دیه ای نه خسارتی.
- دکترها چی می گن؟
- می گن به مرور بهتر میشه اما خوبِ خوب نه!
فقط سی و پنج سالشه اما خیلی بیشتر بهش میاد. شاید چهل و دو سه ساله . چهارتا بچه داره. قبل از تصادفِ شوهر هم خوشبخت نبوده اما به این بد بختی هم نبوده. شوهره با وجود کتک زدن هاش و اخلاق بدش مرد خانواده بوده و براشون نانی فراهم میکرده. حالا پروین مجبوره برای سیر کردن چهار تا بچه و یک شوهر ناقص العقل که دیگه هیچ کاری ازش بر نمیاد تو خونه ها کار کنه.
برام گفته که اول رفته تو یک کارخونه استخدام بشه با روزی سه هزار تومن. بدون بیمه و مزایا. بعد هم برای شرکتهای خدمات منزل کار می کرده. اما اونو به هرجایی می فرستادن. به همین خاطر الان فقط برای اونایی که ازشون مطمئنه کار می کنه.
- خانواده ات هیچ کمکی نمی کنن؟
- ندارن. اگر هم داشته باشن به برادرم کمک می کنن. ما یه ضرب المثل داریم میگه پشت پشت پدره مادر رهگذره. بچه های منو نوه های خودشون نمی دونن. چون باباشون بچه خودشون نیست.
از این همه بی فرهنگیمون دردم میگیره. زن خوبیه. این مدت بهش علاقه مند شدم. از سخت کوشی و عزت نفسش خوشم میاد. می پرسه:
- درد داره؟
- نمیدونم. من که تجربه اش رو نداشتم. اما اگه پیش یه دکتر بری حتماً کاری میکنه که درد کمتری داشته باشی.
- میگن مثل درد زایمانه. یه آمپول میزنن تا بچه بیفته.
- چرا مواظب نبودی.
- دکتر بهم گفته بود تو اینقدر ضعیفی که دیگه حامله نمیشی. با اینحال جلوگیری می کردم. با ک"ا "ن" د" م. اما ایندفعه پاره شد. نه اینکه خوشم بیاد. ازش حالم به هم میخوره. اما میرم پیشش. مَرده دیگه الان هم که عقلش نمی رسه می ترسم یه وقت من سر کارم بره سراغ بچه هام. مجبورم.
به مامان می گم که به پروین گفتم که نگران مخارجش نباشه. مادرم میگه گناه نداره می خواد بچه اش رو بندازه و تو می خوای کمکش کنی؟ می گم مادر من گناه وقتی داره که نتونه شکم اون بچه و چهارتای دیگه رو سیر کنه. چه جوری یه زن حامله می خواد تو خونه ها کار کنه؟ نگران نباش اگه اون دنیا وجود داشت خودم جواب خدا رو میدم.