7.9.05

روز اول مدرسه

پنجشنبه، 17 شهریور 1384

ديروز که اولين روز کلاس من بود يه دفعه دچار افسردگی شدم. نميدونم چرا نمی تونم با اين خارجی ها انس بگيرم زيادی خجالتی ام؟ شايد هم برای اينه که وقتی دو کلمه با آدم حرف ميزنن زودی راجع به ايران می پرسن بعد که يه کمی سطح سوادشون رو درباره ايران می بری بالا طوری بهت نگاه می کنن که انگار از يه کره ديگه اومدی.

به قول شوهرخان واقعاً که بايد به حال خودمون تاسف بخوريم که حتی اين مکزيکی های گدا گشنه با دهن باز آدمو نگاه می کنن.

داشتم می گفتم که دچار افسردگی شدم... من که آدم خشک و متعصبی نيستم اما بعضی از برخوردهای اينها اصلا برام خوشايند نيست. ديروز سر کلاس معلم که اسمش wallace (عکسش تو سايتش هست )هست داشت می گفت که رفته خريد يکی از دخترا پرسيد چی خريدي؟

اون هم گفت دو تا لباس زير!

بعد هم مکالمه مسخرشون ادامه داشت:

- چه رنگي؟

- يکی مشکی يکی آبی

-WoW ...چه رنگهای خوبی

-اوه؟ شما از اين رنگها برای لباس زير خوشتون مياد؟ چه جالب....

اونوقت بود که من کلاس های درس خودمون رو با اينجا مقايسه کردم.گريه ام گرفته بود به زور خودمو نگه داشتم دلم پر کشيد برای وطن!

کلاس که تموم شد رفتم جلوی کلاس شوهر تا اومد بيرون زدم زير گريه

- می خوام برگردم

جا خورده بود

- چرا؟

- ديگه نمی تونم اينجا بمونم بدم مياد ازشون

- تازه روز اوله يه کمی صبر کن

- باشه صبر می کنم.صبر می کنم...

6.9.05

سرآغاز

چهارشنبه، 16 شهریور 1384

از امروز تصميم گرفتم که وبلاگ دار بشم.تصميم مهمی نيست که يک آدمی از بين اين ۶ ميليارد و خورده ای آدم روی زمين بخواد خاطراتش رو بنويسه... يادم نيست تو کدوم فيلم بود که شان پن بازی ميکرد و آدم رو به دونه شن تشبيه کرده بود يه دونه شن از بين ميلياردها شن توی ساحل