13.3.09

یه ذره بها ر پشت پنجره اتاقم

جمعه، 23 اسفند 1387

اين جوري که تو سرت رو با سماجت از لاي حفاظ پنجره ها- که عليرغم مخالفت‌ من به پنجره‌هاي خونه‌م نصب شد- آوردي تو و خودتو چسبوندي به شيشه‌ي بارون خورده و گل آلود اتاقم تا بهم بهار تعارف کني مي‌شد دستتو رد کنم؟ نمي‌شد! ديگه نمي‌شد همه‌ي اون سردي زمستوني ترين زمستون زندگيم رو نسپرم به دست روزگار تا با خودش ببره و بهار رو به دلم راه ندم. بهاري شدم امروز صبح وقتي تو اومدي و بهم سلام گفتی اي شاخه‌ي کوچولوي نازنين.
امیدوارم روزگار شما هم بهاری باشد.