7.1.07

پهلوان و قهرمان

یکشنبه، 17 دی 1385


وقتی تختی وارد ورزشگاه شد همه مردم به افتخارش کف زدند اونهم رفت و در میان مردم نشست و این در حالی بود که برادر شاه هم در سالن حضور داشت و به یکی از همراهانش امر کرد تا به تختی پیغام بده بیا و در کنار شاهپور غلامرضا بنشین. تختی به پیام رسان میگه" به ایشان بفرمایید من اینجا راحتم."
اگرفقط این یک حکایت از میان ده ها حکایتی که از تختی شنیدم واقعیت داشته باشه اونو در نظر من پهلوان می کنه. تفاوت میان پهلوان و قهرمان خیلی زیاده. امروز پهلوانی سراغ ندارم.
17 دی ماه سالروز مرگ تختی است. یادش گرامی باد.

6.1.07

قرار وبلاگی

شنبه، 16 دی 1385

حالا که همه نوشتن منهم بنویسم درباره قرار وبلاگی. خیلی خوب بود به خصوص که قرار بود حدس بزنیم کی کیه! بگذریم از اینکه اگر سولماز نبود من ماندانا رو هم که همه درست حدس زدنش نمی تونستم حدس بزنم. چون تا دیدمش گفتم این باید شایا باشه چون شایا از همه کوچکتره! بعد سولماز در گوشم گفت: این مانداناست شک نکن یه نگاه به اون حلقه اش بنداز. مرسی درخت جون! اون موقع هنوز شایا نرسیده بود تا خودشو لو بده. چون تا رسید گفت من که کسی رو نمی شناسم و همه فهمیدن اون دختری از هنده! به دو سه نفر هم گفتم پوپک تا یکیش درست دراومد.


اولش هم نزدیک بود خودمو لو بدم با دیدن اسم ناز پندار روی کیک وسط میز میخواستم بگم ای وااااای اسم دختر من اینجا چی کار می کنه؟ اما هیجانمو کنترل کردم. ابتکار کیک کار برگزار کننده قرار بود که خیلی هم چسبید. یه بار هم که سولماز کم مونده بود منو لو بده. اما خوشبختانه وقتی اسممو صدا زد کسی نشنید. کلاً هیچ کس هم منو درست حدس نزد. آخه هیچکدوم فکر نمی کردن خاتونک اینقدر پر حرف و پر سر و صدا باشه!!
بعد هم ناتالی خوش فکر به همگی مون کارتهای قشنگی هدیه داد. ممنون ناتال جون.
عجیب بود آدمهایی رو که در دنیای مجازی می شناختم و برای هر کدومشون توی ذهنم یه صورتی ساخته بودم از نزدیک دیدم. الان احساس می کنم که به همه شون نزدیک تر شدم.
ممنون شری عزیزم و بقیه دوستان که یک روز به یاد موندنی برام ساختین.

2.1.07

بی هیچ جرمی

سه شنبه،12 دی 1385
گلی خانم لبخندی میزنه و تنها دندون باقی مونده از ردیف بالای دندونهاش نمایان میشه.
میگم: بیا بشین یه کم خستگی درکن.
من مات و مبهوتم هنوز از داستان باورنکردنی ای که برام تعریف کرده.
- باشه خاله.
عادت داره کوچکتر از خودش رو اینجوری صدا کنه.
- شرمنده خاله ناراحت شدی. آره دیگه اینجوری شد که خواهر شوهر من داغ دخترش موند به دلش.
- بعد برادره چی شد؟
- رضایت دادن. چی کار میکردن؟ اونهم جیگر گوشه شون بود. حالا برادره یه دختر داره میمیره براش. باهاش که بازی میکنه خواهر شوهرم بهش میگه میبینی دختر چه عزیزه؟ دختر منم همین قدر برام عزیز بود. تو ازم گرفتی و بعد اونهم میزنه زیر گریه.
برادر چهارده ساله است وقتی که خواهر برای چندمین بار بخاطر کتک های شوهر معتادش به خونه پدری پناه میاره. تنها بچه اش رو هم مرد ازش گرفته. مرد معتاد یک روز به دیدن برادرزنش میره و از زنش شکایت میکنه که خواهرت زیرسرش بلند شده و به خاطر مرد دیگه ای می خواد از من طلاق بگیره منهم که فهمیدم کتکش زدم. اونهم گذاشته اومده خونه شما.
برادر به خونه میاد و به خواهر میگه حاضر شو ببرمت دیدن بچه ات. شوهرت اومده بود پیش من گفت که بچه رو میاره تا تو ببینیش. مادر دلتنگ به شوق دیدن بچه همراه برادرش میشه. پسرک، خواهر رو به جای خلوتی میبره و با ضربه های چاقو میکشه.
با لبخند پر ازشرمندگی نگاهم میکنه انگار که بار مسئولیت ناراحتی منو روی شونه هاش احساس میکنه. سری تکون میده و لیوانشو سر میکشه.
من هنوز گیجم از این قصه تلخ.