24.4.06

فاصله

ديشب خواب ديدم. چند سال بعد رو خواب مي ديدم. اينجا بودم تو همين شهر. يه روز جشن بود. روزي بود كه تو دنياي واقعي وجود نداره. روزي كه مادرها به بچه هاشون كادو ميدادن ميشه گفت روز فرزند. خودم رو ديدم كه مسن شده بودم. يه عينك با قاب مشكي و بند عينك به چشمم بود. تو يه دستم خودكار و تو دست ديگه ام كارت تبريك بود. ميخواستم با خط خوش به زبون فارسي تو اون كارت براي دخترم چيزي بنويسم اما ميدونستم كه اون نميتونه فارسي بخونه. از راه رسيد و من همچنان داشتم فكر مي كردم. از دبيرستان اومده بود. دامن ميني چين پليسه چارخونه و بلوز سرمه اي تنش بود با پوتين مشكي. موهاي خرمايي رنگ و قد بلند داشت. شبيه من نبود. شبيه هيچ كس نبود. بي هيچ حرفي كارت سفيد و بدون نوشته رو بهش دادم