21.6.07

سفر

پنجشنبه،1 تیر 1385

راهی ام. چمدونها وسط هال پهن شدن. مثل آینه دق می مونن لا مصبا! اینبار سفر کوتاهتره همین که یادم میفته چند ماه بیشتر نیست آروم میشم. بابا دیشب مهمون ما بود. خودش که می گفت من مهمون نازپندارم. تا ساعت دوازده شب با هم بازی کردن. از هم سیر نمیشن و این خیلی عجیبه برام.
یه وقتا می خوام عاقلانه فکر کنم و به خودم می گم کدوم احمقی اینجا رو به اونجا ترجیح میده؟ آرامش و مردم متمدن، زندگی بی دردسر، طبیعت قشنگ و دهها چیز دیگه. اما من اینجوریم دیگه. آدم بشو نیستم. پس لطفاً نصیحت نکنین چون فایده ای نداره!
پست بعدی رو از اونجا می ذارم. پس تا اون موقع خداحافظتون.