2.8.07

خدا شانس دهد

پنجشنبه 11 مرداد 1386

چند روز پیش یه آقایی در خونه رو زد و رفتم جلوی در. مطابق رسم اینجایی ها نیشم رو تا بناگوش بازکرده بودم. (این یکی از نکات مهم رعایت ادب در اینجاست.) اما دیدم آقاهه لبخند که نمیزنه هیچ گوشه‌های لبش هم به پایین آویزونه و کم مونده گریه کنه. با لحنی ناراحت گفت که بچه گربه و به قول خودش کیتی‌اش رو گم کرده و یه کاغذ رو به طرفم دراز کرد. منهم لب و لوچه رو جمع و جور کردم و تغییر حالت از شادی به ناراحتی دادم و گفتم باشه اگر دیدمش بهت زنگ می زنم. دلم میخواست متن آگهی رو اینجا می نوشتم. اما خیلی طولانیه. از زبان پیشی خانمه است که من فلانی هستم و گم شدم دمم اینقده و گوشام این رنگیه و چشام اون رنگی. بلند میو میو می کنم. زیر بوته‌ها قایم میشم و دل خواهرام واسم تنگ شده و از این دست جفنگیات با عکس بچه گربه که به قاعده یه بچه پلنگه و قیافه همون گربه‌های فلک زده‌ی تهرون خودمون. از همه مهمتر اینکه اگه منو پیدا کنید لوری بهتون 200 دلار جایزه میده. می گم روزی هزار تا از همین کیتی‌ها در تهران عزیزمون میرن زیر چرخهای ماشین هیچکس هم ککش نمیگزه و ... خدا شانس بده!