9.11.07

...ای کاش

جمعه ،18 آبان 1386

خبر می‌خونم. تلویزیون میبینم. بازهم جامون حسابی باز شده تو رسانه‌های اینجا. هفته‌ای چند بار برنامه‌هایی درباره‌ی ایران و خاورمیانه تو تلویزیون اینجا نمایش داده میشه. مردک اجنبی راه افتاده و عکس حاجی بخشی به دست در به در به دنبالش تا بفهمه این کیه که حمله کرده به سفارت دانمارک و در و دیوار اونجا رو با دستهاش آغشته به خون کرده. کریستین امانپور میره تو تکیه‌ها با مردم مذهبی مصاحبه میکنه. جبهه‌ها رو نشون میده و پسر بچه‌هایی که روی میدون مین میدویدند تا راه رو برای همرزمان‌شون باز کنن. میخواد اینجوری به یاد غرب بیاره که ایرانیها با بقیه مردمان خاورمیانه فرق دارن؟ اون یکی میخواد علت بحران عراق رو بندازه گردن ایران. با همه مصاحبه میکنه. این یارو کیه؟ تا حالا ندیدمش. میگه سپاه قدسیه. مرد پشت پرده‌ست. محمدی. این اینجا چه میکنه؟ آی خدا آخه اینجا باید حسین شریعتمداری رو دید؟ نه نمیتونم کانال رو عوض کنم. میخوام بشنوم و بفهمم که سرنوشتم چی میشه. چی میگه این؟ راست میگه خب. هیچ نقطه‌ای از اسراییل نیست که موشکهای ایران بهش نرسه. شاید هم واسه اینه که تا حالا جنگ نشده. بیچاره اسراییلی‌ها. هر جای خاورمیانه جنگ بشه این بدبختا باید تن و بدنشون بلرزه که نکنه یکی دیگه مثل صدام دیوانه پیدا بشه که در جنگ خلیج فارس بمب ریخت بر سرشون.

چارلی رز داره با البرداعی مصاحبه میکنه. دو سه هفته پیش هم با برنز حرف میزد. برنز میگفت ایرانیها ناسیونالیستن. به فرهنگ و تاریخ‌شون افتخار میکنن. یعنی از ما میترسن؟ البرادعی هم راست میگه. کدوم بمب؟ نه هنوز هیچکس نتونسته ثابت کنه فعالیتهای هسته‌ای ایران برای ساخت بمب اتمه. خدای من سرنوشت من دست کیاس؟ نگاه کن. بوش؟ البرداعی؟ برنز؟ شریعتمداری؟ رایس؟ لاریجانی؟‌ اینا کی هستن؟ اینها که ما رو نمیشناسن. اینا که نمیدونن ما چی کشیدیم تو اون هشت سال. میخوان چی کار کنن باهامون؟ کاش سرنوشت ما دست اینا نبود. کاش سرنوشت ما دست خدا بود.