6.11.08

خونه

جمعه، 17 آبان 1387
میدونی الان دلم چی می‌خواد؟ که آخرای زمستون باشه. وسط حیاط از اون آتیش‌ها روشن کرده باشیم. بابا هم ماهی سفید شکم پر رو آماده کرده باشه زیر گمج گذاشته باشدش، چپونده باشدش زیر اون‌همه چوب گر گرفته،‌ ما هم وایستاده باشیم کنارش. بچه‌ها هم تو باغچه برن چوب جمع کنن بابا بهشون بگه چوب بسه بابا جون. اما اونا گوش نکنن و هی چوب بیارن. بعد من با یه شاخه‌ی دراز هی انگولک کنم آتیشه رو بابا بگه دست نزن بچه خراب کردی آتیشو که! منم بخندم و بگم دیگه دست نمی‌زنم اما تا سرشو می‌چرخونه کار خودمو بکنم. آتیشه صورت‌هامون رو داغ کنه، شاخه‌های تر دود کنن تا لباس‌هامون بوی دود بگیره حسابی. من بگم یه وقت نسوزه مثل اون سال تو شمال لب دریا؟ بابا بگه یادته مگه؟ بگم بعله که یادمه گشنه موندیم. و با هم بخندیم به خاطره‌ی ماهی جزغاله شده‌مون.
بعدش مامان سرشو بیاره از پنچره بیرون بگه حاضر نشد؟ بابا بگه شما تا برنجی رو بکشی آوردم. اونوقت بابا ته مونده‌ی چوبهای سوخته رو از رو گمج بزنه کنار، ماهی روبیاره بیرون و بذاره توی سینی با هم بدو بدو بریم سمت آشپزخونه. بوی فسنجون مرغابی آشپزخونه رو پر کرده باشه. رو میز پر باشه از مخلفات. سالاد و سبزی خوردن این طرف میز، ترب سیاه و خیار حلقه شده و زیتون و نارنج هم اونور. توی دیس پلوی قالبی با ته دیگ زعفرونی باشه. همه‌مون بشینیم دور میز. باز هم یه صندلی کم بیاد و خواهرک مثل همیشه فداکاری کنه. بابا فویل دور ماهی رو باز کنه و ماهی رو قسمت کنه واسه‌مون هر چند لحظه هم صورتشو تو هم بکشه که یعنی انگشتام داره میسوزه. بعد بهترین جاهای ماهی فیبیج رو با پارتی بذاره تو بشقاب من. نارنج رو بچلونم رو ماهی. مامان بشقابمو پر کنه من بگم کم بکش مامانی میخوای چاقم کنی؟ ‌اونم بگه رژیم رو بذار واسه اونجا. اینجا که هستی رژیم نمی‌خواد بگیری.