27.2.07

شیرخوارگاه

سه شنبهٍ 8 اسفند 1385
شاید حرکت رو به جلوی من بیشتر به پرشی بلند شبیه بود که به جای آنکه مرا به جلو ببرد فقط لحظه ای به بالا پرتاب کرد تا آنسوی دیوار را ببینم. دوباره به پایین برگشتم اما با علم به اینکه آنسوی دیوار دنیایی است که تا کنون فقط درباره اش شنیده بودم، خوانده بودم یا در تلویزیون دیده بودم اما حسش نکرده بودم. دیدار من از شیرخوارگاه به منظور ترتیب دادن قراری با مدیر آنجا بود تا حداقل هفته ای یکروز برای کمک به آنجا بروم. به همراه خواهرم پس از دو ساعت رانندگی به جنوب شهر جایی که شیرخوارگاه قرار دارد رسیدیم. خانم ن سرپرست شیرخوارگاه را سالهاست که می شناسم. بانویی است ستودنی. با نهایت حوصله همه جا را به ما نشان داد که ای کاش این کار نمی کرد.از وضع نا بسامان ساختمان گفت. از پرسنل محروم که اکثراً بیمار و تن خسته اند که اگر یاری خیرین نباشد پرورشگاه با بودجه دولتی نمی چرخد. پس از پایان دیدار ، ما هر دو با چشمانی اشک آلود از آنجا خارج شدیم بی آنکه بتوانیم کلامی با یکدیگر بگوییم . و من هنوز نمی دانم که چرا در لحظه خداحافظی به خانم ن گفتم " حتماً با شما تماس می گیرم " و از او می پرسم که "چه کاری از من ساخته است ؟" که او این تصمیم مهم را بر عهده خود من گذاشت.
آنجا به من نیازی نیست. آنجا پر است از فرشته هایی که داوطلبانه برای پرستاری کودکان می آیند ، برایشان کلاس آموزشی می گذارند، لباس و غذا تهیه می کنند. ساختمان را تعمیر می کنند اما... با همه اینها تو نمی توانی بغض نکنی وقتی بچه ها را می بینی که نگاهت می کنند، به رویت می خندند ، مامان صدایت می زنند مثل نازپندار با دیدن غریبه ها لب بر نمی چینند. آنها غریبی کردن بلد نیستند چون تشنه محبت اند در آغوش غریبه ها به دنبال بوی مادرشان می گردند .

"کیست آنکه صدای آنها را می شنود؟ صدای کودکانی را که در اتاقهای شیرخوارگاه چشم به در دوخته اند . اتاقهایی که در آن تختهای چوبی صورتی و آبی جایشان را به تختهای سرد و آهنین سپرده اند
کودکانی که احساس غریبی برایشان معنی ندارد آنها با این حس بیگانه اند و با هر بیگانه آشنا."

نمی دانم چه کنم. کاش نرفته بودم و همچنان پشت دیوار و در دنیای کوچک خودم نشسته بودم. شاید چند پست بعدی من درباره شیرخوارگاه باشد پیشاپیش از همگی عذر می خواهم اگر با خواندنشان غمی در دلتان می نشیند.