13.2.07

رانندگی

سه شنبه، 24 بهمن 1385

بعد از هجده ماه می خوام رانندگی کنم. می شینم توش. ازش تقریبا هیچی باقی نمونده . بعبارتی جوییده شده. پنل پخش رو میذارم تا
رادیو گوش کنم. چون قسمت پخش سی دی مدتهاست که از کار افتاده. کمر بند رو تند می کشم تا ببندمش. اما هر چی زور می زنم جا نمیره. آی تف! روشنش می کنم. یه نگاه به عقربه بنزین. از E بالاتر نمیره. مرســـــــــی . راه میفتم. به بزرگراه نزدیک می شم. باید یه فکری به حال کمربند بکنم. گواهی نامه هم که ندارم. حوصله جواب پس دادن به پلیس ندارم.می زنم رو ترمز. چشمم میفته به قفل عصایی. میذارمش کنار ترمز دستی. کمر بندو گیر میدم بهش. راه میفتم یه دست انداز! پنل می پره بیرون. دوباره ترمز . جاش میندازم. سه تا نفس عمیق . "از اینجا به بعد با آرامش. باشه؟ نه بوقی نه بد و بیراهی! مثل خانوما" به خودم میگم: "چشم".
سلطان راک ایران داره می خونه. سعی می کنم بشنوم چی میگه. رادیو خش خش می کنه. از خیرش می گذرم. دو تا موتوری تو مدرس کنار هم میرونن. یکی شون داره واسه اون یکی قصه حسین کرد شبستری میگه. اونهم جلوی من. بــــــــــوق. اعتنایی نمی کنه. یه نگاه به آینه چپم می ندازم میرم تو خط کناریم." مگه میذارن بوق نزنی؟"
حالا تو پارک وی هستم. بین من و ماشین جلویی دو قدم فاصله است . یه 206 به زور می خواد خودشو بچپونه تو این یه ذره جا. یه بوق . محل سگ هم نمیذاره . ناگزیرم از نیش ترمز. نگاش می کنم همه موهاش سفیده. " پیرمردها هم لایی کشی می کنن جل الخالق"
دیگه یه ذره مونده برسم به نیایش. چیزی نمونده به آرامش برسم. از سمت راستم سر یه پراید سفید هویدا میشه. بوق. باز هم بیشتر منحرف میشه به سمت من. یه بوق دیگه. انگار نه انگار." ای گاو آمریکایی" نیش ترمز. میاد جلوم. خانمه. چشماشو تو آینه اش می بینم "چقدر خط چشم!" دستشو به علامت چه خبرته تکون میده برام.
دیگه رسیدم به بزرگراه نیایش. سرعتم 100 تاست. با این سرعت لاک پشتی بهتره برم تو خط اول. چه آرامشی. آخیش.
دارم به مقصد نزدیک میشم. رسیدم به فرعی ای که باید بپیچم توش. سرش شلوغ و پلوغه. پلیس هم هست. چهل – پنجاه نفری وایستادن به تماشا." خدا کنه کسی طوریش نشده باشه. " نه فقط یه پراید کنار وایستاده. شیشه اش خرد شده. یه دختر مضطرب هم داره با موبایلش حرف میزنه. جمعیت الاف! میرم به سمت فرعی بعدی. یه پژو جلومه. با سرعت 5 داره میره. از فرعی فقط یه ماشین رد میشه. اینجا دیگه میشه به طرف فرصت داد. شاید اومده دنبال بچه اش مدرسه. آخه اونجا دو تا مدرسه پسرونه هست و جای پارک هم نیست. نگاهش می کنم. دستشو میبره سمت دهنش. با اون یکی دستش کاغذ آدامس کوفتیشو میندازه بیرون. همچنان با آرامش میرونه. دیگه نمیشه بوق نزد. بــــوق.
میرسم." مامان جان میشه یه لیوان شیر بهم بدی. مُردم اینقدر دود خوردم."