2.1.07

بی هیچ جرمی

سه شنبه،12 دی 1385
گلی خانم لبخندی میزنه و تنها دندون باقی مونده از ردیف بالای دندونهاش نمایان میشه.
میگم: بیا بشین یه کم خستگی درکن.
من مات و مبهوتم هنوز از داستان باورنکردنی ای که برام تعریف کرده.
- باشه خاله.
عادت داره کوچکتر از خودش رو اینجوری صدا کنه.
- شرمنده خاله ناراحت شدی. آره دیگه اینجوری شد که خواهر شوهر من داغ دخترش موند به دلش.
- بعد برادره چی شد؟
- رضایت دادن. چی کار میکردن؟ اونهم جیگر گوشه شون بود. حالا برادره یه دختر داره میمیره براش. باهاش که بازی میکنه خواهر شوهرم بهش میگه میبینی دختر چه عزیزه؟ دختر منم همین قدر برام عزیز بود. تو ازم گرفتی و بعد اونهم میزنه زیر گریه.
برادر چهارده ساله است وقتی که خواهر برای چندمین بار بخاطر کتک های شوهر معتادش به خونه پدری پناه میاره. تنها بچه اش رو هم مرد ازش گرفته. مرد معتاد یک روز به دیدن برادرزنش میره و از زنش شکایت میکنه که خواهرت زیرسرش بلند شده و به خاطر مرد دیگه ای می خواد از من طلاق بگیره منهم که فهمیدم کتکش زدم. اونهم گذاشته اومده خونه شما.
برادر به خونه میاد و به خواهر میگه حاضر شو ببرمت دیدن بچه ات. شوهرت اومده بود پیش من گفت که بچه رو میاره تا تو ببینیش. مادر دلتنگ به شوق دیدن بچه همراه برادرش میشه. پسرک، خواهر رو به جای خلوتی میبره و با ضربه های چاقو میکشه.
با لبخند پر ازشرمندگی نگاهم میکنه انگار که بار مسئولیت ناراحتی منو روی شونه هاش احساس میکنه. سری تکون میده و لیوانشو سر میکشه.
من هنوز گیجم از این قصه تلخ.