7.2.09

...

شنبه، 19 بهمن 1387
چه ایران اومدنی بود این بار. باز هم دخترک مریض شد و ما راهی بیمارستان شدیم این دفعه چهار شب رو در بیمارستان گذروندیم. فعلا که حالش خوبه. اما به قدری لاغر و نحیف شده که من هر بار بغلش می‌کنم اشکم درمیاد.
نمیدونم پست قبل رو چه کسی به بالاترین فرستاده که هفته‌ی پیش این وبلاگ خواننده زیاد داشته و کامنت‌های جالبی هم دریافت کردم. والله بالله من با چادری‌ها دشمنی ندارم مشکل من با اوناییه که همچین که این حجاب برتر رو میذارن رو سرشون فکر می‌کنن دنیا باید بهشون تعظیم کنه. سال تا سال هم یادشون میره که لامصبو بشورن بو گندشون همه جا رو برنداره. فکر هم می‌کنن هر کی چادری نیست تو خونه عفاف مشغول به کاره و قراره در قیامت از گیس آویزون بشه. شما باشین و با همچین آدمی دعواتون بهش چی میگین؟ دعوا بود دیگه قرار نبود که قربون صدقه هم بریم!
این وبلاگ‌نویسی هر بدی داشته باشه این خوبی رو داره که چشم آدم به بعضی از پدیده‌های پنهان باز میشه. به جون خودم!