20.1.09

تجربه‌ای تلخ3: دیگه قسمت آخره

سه شنبه, 1 بهمن 1387
شب دوم است. ساعت حدود 12 یک پرستار و یک زن جوان چادری که تا دندان به خودش وسایل و کیف و کت آویزان کرده وارد اتاق می‌شوند. به زن چادری لبخند می‌زنم. محلم نمی‌گذارد. پرستار می‌گوید "بیمار جدید میاد تو اتاق. " تعجب می‌کنم. دکتر ترکمن دستور داده بود که بچه‌ی دیگری را به اتاق ما نفرستند. به شوهر که پشت در بخش ایستاده زنگ میزنم و جریان را می‌گویم. مادرشوهر که همیشه کمی بیش از حد نگران است خودش را به من می‌رساند. بیماری بچه‌شون چیه؟
"نمی‌دونم"
"بپرس ازشون. یه وقت ویروسی نباشه؟ اگر بود ازشون خواهش کن که در اتاق را باز بگذارند که هوا جریان داشته باشه. یه وقت بچه‌ها از همدیگه ویروس نگیرن دردسر بشه"
زن چادری در حال جابجا کردن وسایلش است. من هم تند تند وسایل اضافه‌ی خودمان را جمع می‌کنم تا جا باز شود. یک تکه پارچه ( که معلوم است از وسایل بیمارستان است) را با سر انگشتان از روی تخت شان بر‌می‌دارد. این مال شماست؟
نه مال ما نیست.
لحظه‌ای سرم را برمی‌گردانم. و بعد می‌بینم تکه پارچه را پرتاب کرده روی شیشه و لیوان فرزند که تازه شسته بودم و روی یخچال چیده بودم. چیزی نمی‌گویم. این عادت بدی است. همیشه در مقابل رفتار بد دیگران کوتاه می‌آیم و توی دلم برای رفتارهای بد دلیل تراشی می‌کنم " شاید خسته‌اس شاید بچه‌ش بیماری بدی داره و..."
لحظه‌ای دیگر دارد تخت بچه‌اش را هل میدهد تا جا برای خودش باز کند. هل می‌دهد به سمت تختهای ما. اینقدر که دیگر از آن فاصله کوچک بین دو تخت من و بچه چیزی بیشتر از 7- 8 سانت باقی نمی‌ماند.
" خانم تو رو خدا یه کمی جا بذارید برای اینکه منهم بتونم رد بشم." به سمت تخت من می‌آید نگاهی کارشناسانه به فضای باقی مانده برای من می‌اندازد و می گوید"همین قدر که جا داری بسه ته"
کم مانده که شاخ در بیاورم. بازهم چیزی نمی‌گویم. فکر می‌کنم به جای اینکه با زنی احمق بر سر جا چانه بزنم خودم را سرگرم کنم. می‌شنوم دو خانم دیگر جلوی در اتاق ما دارند حرف می‌زنند. دستگیرم می‌شود که این زنک چادری مادر بچه نیست وعمه اش است. یکی از آن خانمها مادر بچه‌ی هم اتاق ماست. پیش‌شان می‌روم تا با مادر بچه‌ی جدید هم کلام شوم. با خودم فکر می کنم" خوبه پس این قراره گورشو گم کنه. خوبه که با مادره دوست بشم بلاخره یه هم صحبت داشتن تو این شرایط خیلی خوبه" به طرف مادره می‌روم او هم چادری است . اما زن خوش رویی است. با هم حرف می‌زنیم.
مادر شوهر نگرانم دوباره پیشم می‌آید." گفتی که درها رو باز بذارن؟"
"نه هنوز "
"من خودم بگم بهشون؟ "
"بله ولی با این خانم حرف بزنید این خانم مادر بچه است اون یکی خیلی بد خلقه"

چند لحظه بعد صدای داد و بیداد می‌شنوم. از اتاق نگاهی به انتهای راهرو می‌کنم. می بینم که مادرشوهر و آن زنک دیوانه دارند با هم جر و بحث می‌کنند.
مادر شوهرم که خانمی بسیار مبادی آداب است به نرمی می‌گوید" خانم عزیز من برای بچه‌ی خودتون می‌گم. بچه‌ی ما بیماری ویروسی داره یه وقت خدای نکرده بچه‌تون نگیره. شما که می‌گین بچه تون عمل لوزه کرده چرا باید با یه مریضی جدید برید خونه؟"
" زنک داد میزند" این مشکل شماست ما نگران نیستیم"و رو به پرستارمی گوید "اتاق رو گندزدایی کنید "و موقع گفتن گندزدایی با دستش به مادر شوهر اشاره می‌کند.
من‌که از دور شاهد این صحنه بودم دیگر قسمت صبر و تحمل و چشم پوشی و دندان سر جگر گذاشتن مغزم خاموش شد و بی‌حجاب برخلاف همیشه از اتاق بیرون پریدم به تندی گفتم "خانم شما چرا اینجوری صحبت می کنید؟"
"به شما چه ربطی داره؟"
"به من ربط داره بی تربیت! این چه طرز حرف زدن با بزرگتر از خودته؟ اون از رفتاری که تو اتاق کردی و من هیچی نگفتم اینهم از الان."
"برو کنار مگه من با تو حرف می‌زنم."
" من با تو حرف می زنم فکر کردی یه چادر رو سرت گذاشتی هر غلطی دلت می‌خواد میتونی بکنی بیشعور"
مادر شوهر مرا به سمت اتاق هدایت می‌کند.
درحالیکه پشتم بهش است می‌شنوم که میگوید " پس مثل تو خوبه که موهام رو بریزم بیرون"
"آره اینجوری خوبه. می تونی مثل من باش"
دیگرگوشهایم نمی‌شنید. مانتو می‌پوشم و به سرعت خودم رو به پشت در می‌رسانم تا به شوهر بگویم هر چه زودتر بچه را از این آشغال دونی منتقل کنیم به یک بیمارستان دیگر. زنک هنوز دارد جیغ می‌کشد. جوری که همه از اتاق‌هایشان بیرون آمده‌اند. بدجوری آتش به جانش گرفته که به برتری حجابش توهین شده. برای همین شروع کرده به مظلوم نمایی و دروغ بافتن.
" به ما میگه بچه تون رو ببرین بیرون که بچه ما ویروسی نشه. بچه‌ی ما عمل لوزه کرده آخه عمل لوزه ویروسیه؟ میگه چادری بی‌شعور."
جای تعجبی برایم ندارد که این آدمها به این راحتی دروغ می‌گویند. در حال دروغ گفتن به خدایشان می‌گویند "خدا جون ببخشیدا امشب دو رکعت نماز اضافه می‌خونم به جاش. این به اون در"
به مادر شوهر می‌گویم " مگه قرار نبود با اون یکی خانم صحبت کنید؟ پس چرا با این دیوانه حرف زدین؟
" من داشتم با مادره حرف می‌زدم این یهو اومد پرید وسط شروع کرد به جیغ زدن."
" با دکتر ترکمن تماس بگیریم "
"تو برو پیش بچه باش و آروم باش"

چند دقیقه بعد زنک به اتاق می‌آید وسایلشان را جمع م‌یکند و‌ میرود.
بعدا متوجه می‌شوم پدر بچه عاقل تر از خواهر ابلهش بوده و تازه پی برده که ویروس یعنی چه و تقاضا کرده که اتاقشان را عوض کنند در ضمن فهمیدم که خانم اعصاب و روان هم درجه دار سپاه بود.
صبح روز بعد دکتر اجازه مرخصی داد و تا ساعت دوی بعد از ظهر کارهای ترخیص طول کشید و ما به خانه آمدیم. فرزند حالش رو به بهبودی است و من آرزو می‌کنم که دیگر پایم به چنین جایی باز نشود.