30.7.08
23.7.08
ایرانی مهاجر
ما ایرانیهای مهاجر یه خصوصیت قابل توجهی داریم. اون هم اینه که فکر میکنیم جایی که ما انتخاب کردیم برای مهاجرت بهترین جا روی کره زمینه. یعنی به محض اینکه تو کشوری جاگیر و پاگیر شدیم دیگه محاله که بپذیریم جایی بهتر هم وجود داره. البته اینو شاید تو دلمون قبول کنیم اما در مواجهه با دیگر هموطنان مهاجر از جاهای دیگه سعی میکنیم به طرف حالی کنیم که بد جایی رفته و باید قبلش میومد شهر ما رو میدید حتماً میپسندید. اگر اروپا باشیم توهم با کلاسی بهمون دست میده که اروپا با کلاس تر از جاهای دیگهست. " واه واه آمریکاییها (همچنین استرالیاییها) که همه یه مشت دزد بودن و قاتل و آدمکش. کلاس ندارن. اروپا خوبه مهد تمدن مدرنه." اگر در آمریکای شمالی باشیم هی پز میدیم که" اینجا سرزمین موقعیتهاست، سرزمین آزادیه، مردمانش مهاجر پذیرن، مثل اروپاییها متعصب و گنددماغ نیستن."
هنوز کشف نکردم استرالیا نشینها به چی افتخار میکنن اما یه بار یکی رو دیدم که از سیدنی اومده بود و میگفت " اول رفتم تورنتو وااااای چی بود مثل تهران خودمون. حالا باز یه کمی ونکوور قابل تحمل تره." فکر کنم داشت رعایت ادب می کرد. یه بار یکی که اسکاتلند زندگی میکرد حسابی ما رو له و په کرد و گفت "من که هیچوقت حاضر نیستم جایی مثل کانادا زندگی کنم اونجا فرهنگ اصیل وجود نداره از هر جای دنیا هرکی (منظورش هر ننه قمری بود) پا شده رفته کانادا اما کشوری مثل اسکاتلند تاریخ کهن داره، مردمش اصیلن." تو دلم گفتم داداش شما که اینقدر تاریخ کهن دوست داری میموندی ایران. ایران که کهن تر از اسکاتلنده که!
ایرانیهایی که تو دوبی زندگی می کنن هم دلایل خوبی دارن " اینجا تا ایران دوساعت پروازه هروقت دلت بخواد میری به خانواده سر میزنی تازه هی فرت و فرت هم تکس نمیدی" آسیایی نشینها هم بلاخره یه چیزایی دارن برای پز دادن. "وای نمیدونین چقدر کرهای ها با ادبن. اینقدر آدمای مهربونی هستن که نگو. کافیه ازشون یه آدرس بپرسی تا مطمئن نشن که گم نمیشی نمیذارن بری. شده خودشون باهات بیان"
حالا اگر فکر میکنید این رقابت فقط بین قاره ای است سخت در اشتباهید. در این مسئله رقابت بین کشوری و حتی بین شهری است. اونایی که مقیم اروپا هستن بسته به اینکه شرق اروپا یا غرب اروپا باشن درجه بندی کلاسشون فرق داره. هرچی غرب تر بهتر.
ایرانی مقیم آمریکا فکر می کنه کانادا خیلی جای پرتیه. یه جور نگاه از بالا به پایین داره. نگاه یه آدم شهری به یه پشت کوهی. ایرانیهای کانادا به امنیت و مزایای اجتماعی مثل درمان رایگان و این چیزا مینازن. تو خود کانادا هموطنان تورنتویی ونکوور رو قبول ندارن و ونکوور به نظرشون ده کوره ای چیزیه. ونکووریها هم که با زیبایی و هوای معتدل اینجا پز میدن. خلاصه بساطی داریم. اما همه تو یه چیزی توافق داریم " هیچ جا چلوکبابش چلوکباب ایران نمیشه."
Posted by
خاتونك
at
10:43 AM
|
19.7.08
وضعیت برق
شهربانوی عزیز گفته که از وضعیت برق شهر محل زندگیام بنویسم. بله اینهم یک بازی وبلاگی جدیده و فکر میکنم هدفش بیشتر اطلاع رسانی باشه.
اینجا یعنی ونکوور کانادا به ندرت برق قطع میشه اما اگر قطع بشه خیلی فاجعه بار خواهد بود. نه شوخی میکنم اما چون اینجا اجاق خوراکپزی هم برقیه از این نظره که میگم فاجعه پیش میاد. منظورمو درک می کنید که! ما که فکر روز مبادا رو هم کردیم و یه کباب پز گازی یا همان باربیکیو تهیه کردیم که یه وقت از گرسنگی تلف نشیم. اما خاطرهی برقی من:
وقتی فرزند سه ماهه شد ما رفتیم ایران. درست بعد از رفتن ما اینجا هوا به طرز بیسابقهای بد شده، طوفانی و سرد. طوفان به حدی بوده که بعضی از درختها افتاده بودن. یکی از دوستان که میگفت یک شب به قدری طوفان شدید بوده که بیچاره فکر کرده که خونهش ویران میشه. همین طوفان باعث قطعی بیست و چهار ساعتهی برق میشه و ما هم کلی خوش شانسی آوردیم که اون روزها اینجا نبودیم. چون با یه نوزاد سه ماهه حتماً روزهای خیلی سختی برامون میشده. اما این باعث نشد که از قطعی برق خسارت نبینیم. وقتی برگشتیم و فهمیدیم که بیست و چهار ساعت برق قطع بوده مجبور شدم همهی ذخیرهی شیرمادری که با هزار زحمت برای فرزند فریز کرده بودم دور بریزم. نمیدونید چه حال بدی داشتم.
هرکسی که دوست داره میتونه از وضعیت برق شهرش بنویسه. من از همه دعوت میکنم.
خاستگاه این بازی
Posted by
خاتونك
at
9:53 AM
|
7.7.08
هرکه ندید از کفَش پرید
البته ما هم که رفتیم نشد درست ببینیم. از قبل تدابیر امنیتی اندیشیده بودیم و دو تا صندلی درست سر ردیف و کنار راهرو و نزدیک به در گرفته بودیم تا اگر فرزند سر و صدایی کرد بلافاصله محل رو ترک کنیم تا احیانا برای دیگر تماشاگران مزاحمتی ایجاد نکنیم. ده دقیقه مونده به شروع نمایش نشستیم سر جاهامون. هنوز کامل مستقر نشده بودیم که خانم جان فرمودند" بریم بریم". اول با تحکم گفتیم "نه! بشین میخواهیم نمایش ببینیم." بعدش با ملایمت و بعد هم تبدیل شد به التماس:"دخترم نمیشه یه کمی بشینیم بعد بریم؟" "نه نه بریم بریم هونه" و گوله گوله اشک که جاری میکرد تا ما رو به زانو دربیاره.
این هم از نمایش دیدن ما. البته اگر مانی خان نبودن من همون پردهی اول رو هم نمیتونستم ببینم. چون با هر ترفندی بود دخترک رو در بغل پدرش آروم کردن و من رو فرستادن داخل سالن. این شد که نیمی از نمایش رو تماشا کردم و کلی افسوس خوردم که نصفش از کفم پرید. ممنون مانی خان خیلی زحمت دادیم.
- عکس رو از اصغرآقا کش رفتم!
Posted by
خاتونك
at
2:10 AM
|