تجربه ای تلخ1: شروع بیماری فرزند
جمعه، 27 دی 1387
اول بگویم که حال فرزند الان خوب است و اوضاع رو به بهبودی است.
نمیدانم از کجا بگویم و چطور شروع کنم. مریضی دخترک با یک تب شروع شد و بعد هم اسهال که من ازش وحشت دارم. بعد از خوراندن ادویل به دخترک به درمانگاه نزدیک خانه رفتیم. شاید دوستی که آنجا هست را ببینم. اینجور مواقع آدم دلش میخواهد که یک آشنا داشته باشد. یک جور دلگرمی است در این اوضاع بلبشو. دوست پزشکمان تشریف نداشتند. خانم دکتری بچه را ویزیت کردند و تشخیص دادند که گوشهایش ورم و قرمزی دارد و سفیکسیم تجویز شد. تا عصر بعد از خوراندن داروها صبر کردم. داروی ضد تب تبش را پایین نمیآورد. پاشویه و خیس کردن پیشانی هم بیفایده بود. هر سه چهار دقیقه درجه را میگذاشتم زیر بغلش و هر بار ناامیدتر از چند لحظه قبل میشدم.
زمانهایی که ایران هستم بچه را پیش دکتر ترکمن متخصص کودکان میبرم و به کارش اعتماد دارم. دکتر ترکمن برای ساعت 9 شب وقت داده بود و تازه ساعت 6 بود. ناچار بردیمش یک درمانگاه دیگر. این دکتر هم تشخیص داد که گوشش عفونت دارد و نسخه خانم دکتر قبلی را منسوخ اعلام کرد. "سفیکسیم که اسهال رو تشدید میکنه باید بهش سه تا آمپول تزریق کنیم. تب رو هم با تن شویه پایین بیار. "
ساعت 7و نیم بود و شوهر پیشنهاد داد که یک ساعت دیگر هم صبر کنیم که دکتر ترکمن هم ببیندش شاید به آمپول نیازی نباشد. موافقت کردم. سعی کردیم با تن شویه تب را پایین نگه داریم. هر لحظه مستاصلتر میشدم. بعد از رسیدن به مطب دکتر ترکمن و انتظار 45 دقیقهای و در حالیکه دستمال نمدار را مرتب روی سرش میگذاشتم و به پاهاش میکشیدم دکتر تشخیص داد که گوش بچه هیچیش نیست و احتمال بیماری ویروسی هست و باید هرچه سریعتر در بیمارستان بستری شود. بیمارستان خاتم الانبیا را پیشنهاد داد و بعد هم با آنجا تماس گرفت. جا نداشتند.
"میخواین ببرینش نجمیه؟"
" نمیدونیم کجاست اما اگر شما پیشنهاد میکنید باشه"
" بیمارستان خوبیه من هم رییس بخش هستم"
با نجمیه تماس میگیرد.
" فقط یه اتاق دو تخته خالی دارین؟ باشه خوبه اما مریض دیگهای رو تو اتاق نفرستین. ایزوله باشه. فقط همین بچه اونجا باشه"
به سرعت به بیمارستان رفتیم. نگهبانی پرسید خانمها چادر دارین؟
"نه"
"پس آقا پیاده شو چادر بگیر برای خانمها. "
خواهرک تندی گفت من پیاده نمیشم بازم باید چادر سر کنم؟
"نه لازم نیست اما از ماشینت پیاده نشی ها"
چادر بوی گند میدهد. خواهرک میپرسد. میخوای سرت کنی؟
یادم نیست که چی جوابش دادم. اما یادم هست که در آن وضعیت اگر بهم میگفتند این چادر را ببلع حتما میبلعیدمش تا دخترک را هرچه زودتر بستری کنند.
ادامه دارد.
اول بگویم که حال فرزند الان خوب است و اوضاع رو به بهبودی است.
نمیدانم از کجا بگویم و چطور شروع کنم. مریضی دخترک با یک تب شروع شد و بعد هم اسهال که من ازش وحشت دارم. بعد از خوراندن ادویل به دخترک به درمانگاه نزدیک خانه رفتیم. شاید دوستی که آنجا هست را ببینم. اینجور مواقع آدم دلش میخواهد که یک آشنا داشته باشد. یک جور دلگرمی است در این اوضاع بلبشو. دوست پزشکمان تشریف نداشتند. خانم دکتری بچه را ویزیت کردند و تشخیص دادند که گوشهایش ورم و قرمزی دارد و سفیکسیم تجویز شد. تا عصر بعد از خوراندن داروها صبر کردم. داروی ضد تب تبش را پایین نمیآورد. پاشویه و خیس کردن پیشانی هم بیفایده بود. هر سه چهار دقیقه درجه را میگذاشتم زیر بغلش و هر بار ناامیدتر از چند لحظه قبل میشدم.
زمانهایی که ایران هستم بچه را پیش دکتر ترکمن متخصص کودکان میبرم و به کارش اعتماد دارم. دکتر ترکمن برای ساعت 9 شب وقت داده بود و تازه ساعت 6 بود. ناچار بردیمش یک درمانگاه دیگر. این دکتر هم تشخیص داد که گوشش عفونت دارد و نسخه خانم دکتر قبلی را منسوخ اعلام کرد. "سفیکسیم که اسهال رو تشدید میکنه باید بهش سه تا آمپول تزریق کنیم. تب رو هم با تن شویه پایین بیار. "
ساعت 7و نیم بود و شوهر پیشنهاد داد که یک ساعت دیگر هم صبر کنیم که دکتر ترکمن هم ببیندش شاید به آمپول نیازی نباشد. موافقت کردم. سعی کردیم با تن شویه تب را پایین نگه داریم. هر لحظه مستاصلتر میشدم. بعد از رسیدن به مطب دکتر ترکمن و انتظار 45 دقیقهای و در حالیکه دستمال نمدار را مرتب روی سرش میگذاشتم و به پاهاش میکشیدم دکتر تشخیص داد که گوش بچه هیچیش نیست و احتمال بیماری ویروسی هست و باید هرچه سریعتر در بیمارستان بستری شود. بیمارستان خاتم الانبیا را پیشنهاد داد و بعد هم با آنجا تماس گرفت. جا نداشتند.
"میخواین ببرینش نجمیه؟"
" نمیدونیم کجاست اما اگر شما پیشنهاد میکنید باشه"
" بیمارستان خوبیه من هم رییس بخش هستم"
با نجمیه تماس میگیرد.
" فقط یه اتاق دو تخته خالی دارین؟ باشه خوبه اما مریض دیگهای رو تو اتاق نفرستین. ایزوله باشه. فقط همین بچه اونجا باشه"
به سرعت به بیمارستان رفتیم. نگهبانی پرسید خانمها چادر دارین؟
"نه"
"پس آقا پیاده شو چادر بگیر برای خانمها. "
خواهرک تندی گفت من پیاده نمیشم بازم باید چادر سر کنم؟
"نه لازم نیست اما از ماشینت پیاده نشی ها"
چادر بوی گند میدهد. خواهرک میپرسد. میخوای سرت کنی؟
یادم نیست که چی جوابش دادم. اما یادم هست که در آن وضعیت اگر بهم میگفتند این چادر را ببلع حتما میبلعیدمش تا دخترک را هرچه زودتر بستری کنند.
ادامه دارد.
|