زبان دیگر دغدغهام نیست
چهارشنبه، 17 مهر 1387
وقتی برق نگاهشو ببینی و نرمی سرانگشتاشو روی پوست صورتت حس کنی و صدای بچگانهش رو بشنوی که با احساس تمام میگه" گود نایت مامانی" اونوقت دلت نمیاد بهش بگی" شب به خیر دخترم فارسی حرف بزن".
من هیچوقت نتونستم احساسم رو درست و حسابی به نوشته دربیارم. همیشه منظورم ناقص بیان میشه. انشا نوشتنم هم همیشه نقص داشت. حوصلهم نمیکشید بیشتر از ده خط بنویسم. پستهای وبلاگیم هم به این درد مبتلا هستند. به ندرت پیش میاد که طولانی بشن. اینه که وقتی کامنتهای پست قبل رو خوندم دیگه تعجب نکردم چرا بعضیها فکر کردن که دوست ندارم فرزند زبان دوم رو یاد بگیره. میفهمم که بازهم من بد نوشتم.
زبانی که آدم دوست داره باهاش احساسش رو بیان کنه زبانی هست که جامعهی اطرافش باهاش حرف میزنه. ما مهاجرها بالا بریم پایین بیاییم نمیتونیم بچههامون رو وادار کنیم که از شعر احمد شاملو و حافظ به اندازهی ما لذت ببرن. نمیتونیم وادارشون کنیم که وقتی میخوان احساسشون رو بیان کنن به زبان مادری بگن. زبان محیط مطمئنا غالب خواهد بود. قبلتر این مسئله برام دغدغه بود ولی حالا نه. من این واقعیت رو پذیرفتم که فرزند درخت کریسمس رو بیشتر از سفرهی هفت سین دوست خواهد داشت چون با کریسمس در یک شادی جمعی بزرگ شرکت میکنه و نوروز رو شاید فقط به خاطر مادر و پدرش تحمل کنه. اینها عوارض جانبی مهاجرته.
اما اگر مهاجرت به این کشور باعث میشه که زندگی بهتری نسبت به من داشته باشه دیگه این خرده عوارض جانبی چندان اهمیتی برام ندارن. حالا دارم تلاش میکنم با این واقعیتها کنار بیام. میخوام کاری کنم که زبان باعث فاصلهی بین من و دخترم نشه. وقتی احساساتش فوران میکنه و میگه آب آلو (آی لاو یو) تو ذوقش نزنم و بگم "نه دخترم بگو دوستت دارم". مثل خیلی از این مادرهای ایرانی که گاهگداری میبینم که با زور میخوان به بچه فارسی یاد بدن. اصلا هم از این مسئله ناراحت نیستم که داره دو زبان رو یاد میگیره بلکه خیلی هم خوشحالم و تو فکرم هست که هرچه زودتر آموزش زبان فرانسه رو هم براش شروع کنم و برای مدرسه هم در یک مدرسهی دوزبانه ( انگلیسی – فرانسوی) ثبت نامش خواهم کرد.
اینهمه نوشتم که بگم نمیخوام تفاوت زبانهامون باعث بشه که از هم دور بشیم و نتونم روحیاتش و علائقش رو درک کنم. نمیخوام وادارش کنم که اون به زبان من حرف بزنه بلکه برعکس من میخوام با زبان خودش باهاش حرف بزنم. اینه که میخوام پا به پاش جلو برم.تلاش میکنم.
سولماز جونم به نظرم فاصلهی عاطفی از پدر و مادر باعث نمیشه که بچه مستقل بار بیاد. دلبستگی به معنی وابستگی نیست.
وقتی برق نگاهشو ببینی و نرمی سرانگشتاشو روی پوست صورتت حس کنی و صدای بچگانهش رو بشنوی که با احساس تمام میگه" گود نایت مامانی" اونوقت دلت نمیاد بهش بگی" شب به خیر دخترم فارسی حرف بزن".
من هیچوقت نتونستم احساسم رو درست و حسابی به نوشته دربیارم. همیشه منظورم ناقص بیان میشه. انشا نوشتنم هم همیشه نقص داشت. حوصلهم نمیکشید بیشتر از ده خط بنویسم. پستهای وبلاگیم هم به این درد مبتلا هستند. به ندرت پیش میاد که طولانی بشن. اینه که وقتی کامنتهای پست قبل رو خوندم دیگه تعجب نکردم چرا بعضیها فکر کردن که دوست ندارم فرزند زبان دوم رو یاد بگیره. میفهمم که بازهم من بد نوشتم.
زبانی که آدم دوست داره باهاش احساسش رو بیان کنه زبانی هست که جامعهی اطرافش باهاش حرف میزنه. ما مهاجرها بالا بریم پایین بیاییم نمیتونیم بچههامون رو وادار کنیم که از شعر احمد شاملو و حافظ به اندازهی ما لذت ببرن. نمیتونیم وادارشون کنیم که وقتی میخوان احساسشون رو بیان کنن به زبان مادری بگن. زبان محیط مطمئنا غالب خواهد بود. قبلتر این مسئله برام دغدغه بود ولی حالا نه. من این واقعیت رو پذیرفتم که فرزند درخت کریسمس رو بیشتر از سفرهی هفت سین دوست خواهد داشت چون با کریسمس در یک شادی جمعی بزرگ شرکت میکنه و نوروز رو شاید فقط به خاطر مادر و پدرش تحمل کنه. اینها عوارض جانبی مهاجرته.
اما اگر مهاجرت به این کشور باعث میشه که زندگی بهتری نسبت به من داشته باشه دیگه این خرده عوارض جانبی چندان اهمیتی برام ندارن. حالا دارم تلاش میکنم با این واقعیتها کنار بیام. میخوام کاری کنم که زبان باعث فاصلهی بین من و دخترم نشه. وقتی احساساتش فوران میکنه و میگه آب آلو (آی لاو یو) تو ذوقش نزنم و بگم "نه دخترم بگو دوستت دارم". مثل خیلی از این مادرهای ایرانی که گاهگداری میبینم که با زور میخوان به بچه فارسی یاد بدن. اصلا هم از این مسئله ناراحت نیستم که داره دو زبان رو یاد میگیره بلکه خیلی هم خوشحالم و تو فکرم هست که هرچه زودتر آموزش زبان فرانسه رو هم براش شروع کنم و برای مدرسه هم در یک مدرسهی دوزبانه ( انگلیسی – فرانسوی) ثبت نامش خواهم کرد.
اینهمه نوشتم که بگم نمیخوام تفاوت زبانهامون باعث بشه که از هم دور بشیم و نتونم روحیاتش و علائقش رو درک کنم. نمیخوام وادارش کنم که اون به زبان من حرف بزنه بلکه برعکس من میخوام با زبان خودش باهاش حرف بزنم. اینه که میخوام پا به پاش جلو برم.تلاش میکنم.
سولماز جونم به نظرم فاصلهی عاطفی از پدر و مادر باعث نمیشه که بچه مستقل بار بیاد. دلبستگی به معنی وابستگی نیست.