تجربهای تلخ 2: بخش یا اندرونی
یکشنبه، 29 دی 1387
مي دانيد چرا اين خاطرهي تلخ را مي نويسم؟ براي اينکه هربار که در غربت فيلم ياد هندوستان وطن کرد اينها را بخوانم و دالامبي بر سر فيل بکوبم تا ديگر از اين هوسها نکند.
بعد از رسيدن به قسمت پذيرش و نشستن روي نيمکت سردرد شديدم يادم آورد که خودم هم بيمارم و هنوز از سرماخوردگي و گلو دردي که از چند روز پيش مبتلا شده بودم خلاصي پيدا نکردهام. آرام به شوهر گفتم" سرم داره ميترکه." خانمي که آنجا بچه به بغل ايستاده بود لبهايم را خواند. بيصدا رو به من چيزي گفت. لبخواني من مثل او خوب نبود. ناچار سرم را جلوتر بردم. " ميگم قرص ميخواي؟"
"بله لطف ميکنيد"
ديگر دارم عادت مسکن نخوردن را ترک ميکنم. کيفش را ميجويد. قرصي در کار نيست. از شوهرش سراغ مسکن را ميگيرد. شوهرش به طرفم ميآيد ژلوفن تعارفم مي کند و مي گويد "اين براي درد معده خيلي خوبه." به حرفش فکر نميکنم فقط میخواهم سرم آرام شود تشکر مي کنم.
خواهرم زنگ مي زند." نگران نباشي ها از يه آقايي اينجا پرسيدم ميگه بيمارستانش خيلي خوبه. مال سپاهه"
"پس بايد خوب باشه. اينا بهترينها رو براي خودشون برميدارن"
نگاهم ميچرخد روي تابلوهاي روي ديوار و نوشته هايشان.
اين مرکز درماني متعلق به سپاه پاسداران است
خواهرم از اينکه از حجاب برتر براي حضور در اين مرکز درماني استفاده ميکنيد از شما متشکريم
و چند شعار بي نمک در بارهي حجاب برتر! بايد به طبقه ي پنجم برويم.به بخش مي رسيم روي در ورودي نوشتهاند ورود آقايان به غير از ساعات ملاقات ممنوع. وا ميروم. اگر فرزند سراغ پدرش را بگيرد من چه کنم؟ اين دخترک عجيب بابايي است.
اول بايد به راديولوژي برويم. راديولوژي باعث ميشود تا حرفم را در بارهي "بهترينها براي اينها" پس بگيرم. دخمهاي بود که آدم را ياد بيمارستانهاي گلوله باران شدهي زمان جنگ ميانداخت. پلاک سر در اتاقها به خنده مي اندازدم
بسمه تعالي راديوگرافي دو
بسمه تعالي رختکن
بسمه تعالي نمازخانه
بعد از انجام کار راديولوژي دوباره به بخش رفتيم تا بچه را براي سرم زدن آماده کنند. پشت در اتاق تريتمنت و صداي جيغهاي فرزند. من که در اين جور مواقع به طرز عجيبي خوددار هستم بعد از ديدن شوهر که سرش را از در بخش آورده بود داخل و با چشماني نگران به در بستهي اتاق تريتمنت نگاه ميکرد و مادرش که تازه به جمع ما پيوسته بود و در حال دعا خواندن زير لب بود فکري شدم که نکند واقعا اتفاق بدي در انتظار است؟
شوهر مرتب اشاره ميکرد که" باهاش حرف بزن" دهانم را به در اتاق چسباندم و با فرزند حرف زدم.
"دخترم گريه نداره که. نترس مامان اينجاست. بيا بيرون برات قصهي بل رو ميگم." و از آن طرف يک پرستار مي گفت" خانم باهاش حرف نزن هرچي صداي تو رو بشنوه بيشتر جيغ ميکشه."
بلاخره قسمت تراژيک تمام شد بچه را با سرم به اتاق برديم. چشمهاي سياهش با تب براقتر و قشنگتر شده بودند. نگاهم ميکرد و نه حرف ميزد و نه ديگر گريه ميکرد آرام برايش حرف زدم تا اين که خوابش برد.
به راهرو نگاهي کردم. زنها با سرو وضعي نامرتب در راهرو ميپلکيدند و اکثرا بي حجاب. نگاهي به اتاق انداختم همه چيز در بدترين حالت ممکن. زنگي که براي خبر کردن پرستار است کار نميکرد. چراغ کم نور بالاي تختها سوخته بود. تلويزيون روشن نميشد و...
جاي خواب همراه هم ديدني بود يک تخت به عرض پنجاه سانت با روکشي بسيار کثيف و يک بالش با روکشي کثيفتر.
يکي از لباسهاي فرزند را روي بالش انداختم و دراز کشيدم. فاصلهی تخت من تا تخت بچه به زحمت چهل سانت بود و اين حداکثر فاصله بود در صورتيکه بيمار ديگري در اتاق نباشد. در غير اين صورت بايد فضايي هم براي تخت بيمار دوم و همراهش در نظر گرفته ميشد و من تختهاي خالي را بهم چسبانده بودم. تا صبح نخوابيدم تا مراقب تب فرزند باشم نکند که بالا رود. خوشبختانه تب کنترل شده بود و نگراني من هم کمتر.
صبح شده بود. خيلي خسته شده بودم اما دلم راضي نميشد که جايم را با کس ديگري عوض کنم و دخترک را ترک کنم و براي ساعاتي به خانه بروم و استراحت کنم. اگر پدرش اجازه داشت تا جاي من را در اتاق بگيرد ميشد چون فرزند در مواقع بيماري يکي از ما دو نفر را ميخواهد. فکر ميکنم چطور يک حق اوليه را از آدم ميگيرند و براي آنکه آنرا در مواقعي خاص به آدم برگردانند حقوق مسلم ديگري را از آدمها سلب ميکنند. چنان وانمود ميکنند که لطفي عظيم در حقمان شده تا آدم را وادارند که يک خدابيامرزي هم براي پدر و مادرشان بفرستيم که ميگذارند در مواقع اين چنيني بدون لچک بالاي سر بچههامان باشيم. ولي در عوض حق استراحت کردن نداشته باشيم و بچه هايمان هم از حضور پدرهايشان محروم شوند. من که خوش نداشتم از اين لطف عاليجنابان بهرهمند شوم هربار که پايم را از اتاق بيرون ميگذاشتم با مانتو و روسري بودم. از اينکه پرستاري بگويد" برو به اتاقت مرد داره مياد" چندشم ميشد. زنها با شنيدن فرياد پرستار براي اعلام ورود مرد به بخش چنان به اتاقهايشان ميدويدند که انگار جن ديدهان. " حجاب بذارين مرد مياد توووو"
گفتم فرياد بايد بگويم که عکس آن پرستار کوچولويي که انگشت بر لب گذاشته هم آنجا بود آنهم در ابعاد بزرگ و درست جلوي چشم پرستاران جيغ جيغو که هربار که کاري داشتند صدايشان را پشت سرشان ميانداختند. خاتونکي ي ي ي !
تا من مانتو و روسري بپوشم و بيرون بروم سه چهار بار ديگر هم جيغ کشيده بودند و در بعضي موارد بچه را از خواب مي پراندند. "خانم تو رو خدا اينقدر داد نزنين تازه خوابش برده"
يا وقتي به اتاق ميآمدند- البته سرزده و بدون در زدن انگار که مي خواستند مچ گيري کنند - با سر و صدا شروع ميکردند به حرف زدن. " حانم ميشه کمي آروم تر به بدبختي خوابوندمش"
"چي ي ي ؟"
" ميگم اگه ميشه کمي آهسته صحبت کنيد خوابه"
همين موقع دخترک از سر و صدا بيدار ميشود و با ديدن پرستار وحشت زده گريه ميکند.
" اين که خواب نيست بيداره"
" بيدارش کردين"
رو به فرزند مي گويد " چيه؟ چته؟ چرا ميترسي؟"
تو دلم ميگويم احمق!
ادامه دارد.
مي دانيد چرا اين خاطرهي تلخ را مي نويسم؟ براي اينکه هربار که در غربت فيلم ياد هندوستان وطن کرد اينها را بخوانم و دالامبي بر سر فيل بکوبم تا ديگر از اين هوسها نکند.
بعد از رسيدن به قسمت پذيرش و نشستن روي نيمکت سردرد شديدم يادم آورد که خودم هم بيمارم و هنوز از سرماخوردگي و گلو دردي که از چند روز پيش مبتلا شده بودم خلاصي پيدا نکردهام. آرام به شوهر گفتم" سرم داره ميترکه." خانمي که آنجا بچه به بغل ايستاده بود لبهايم را خواند. بيصدا رو به من چيزي گفت. لبخواني من مثل او خوب نبود. ناچار سرم را جلوتر بردم. " ميگم قرص ميخواي؟"
"بله لطف ميکنيد"
ديگر دارم عادت مسکن نخوردن را ترک ميکنم. کيفش را ميجويد. قرصي در کار نيست. از شوهرش سراغ مسکن را ميگيرد. شوهرش به طرفم ميآيد ژلوفن تعارفم مي کند و مي گويد "اين براي درد معده خيلي خوبه." به حرفش فکر نميکنم فقط میخواهم سرم آرام شود تشکر مي کنم.
خواهرم زنگ مي زند." نگران نباشي ها از يه آقايي اينجا پرسيدم ميگه بيمارستانش خيلي خوبه. مال سپاهه"
"پس بايد خوب باشه. اينا بهترينها رو براي خودشون برميدارن"
نگاهم ميچرخد روي تابلوهاي روي ديوار و نوشته هايشان.
اين مرکز درماني متعلق به سپاه پاسداران است
خواهرم از اينکه از حجاب برتر براي حضور در اين مرکز درماني استفاده ميکنيد از شما متشکريم
و چند شعار بي نمک در بارهي حجاب برتر! بايد به طبقه ي پنجم برويم.به بخش مي رسيم روي در ورودي نوشتهاند ورود آقايان به غير از ساعات ملاقات ممنوع. وا ميروم. اگر فرزند سراغ پدرش را بگيرد من چه کنم؟ اين دخترک عجيب بابايي است.
اول بايد به راديولوژي برويم. راديولوژي باعث ميشود تا حرفم را در بارهي "بهترينها براي اينها" پس بگيرم. دخمهاي بود که آدم را ياد بيمارستانهاي گلوله باران شدهي زمان جنگ ميانداخت. پلاک سر در اتاقها به خنده مي اندازدم
بسمه تعالي راديوگرافي دو
بسمه تعالي رختکن
بسمه تعالي نمازخانه
بعد از انجام کار راديولوژي دوباره به بخش رفتيم تا بچه را براي سرم زدن آماده کنند. پشت در اتاق تريتمنت و صداي جيغهاي فرزند. من که در اين جور مواقع به طرز عجيبي خوددار هستم بعد از ديدن شوهر که سرش را از در بخش آورده بود داخل و با چشماني نگران به در بستهي اتاق تريتمنت نگاه ميکرد و مادرش که تازه به جمع ما پيوسته بود و در حال دعا خواندن زير لب بود فکري شدم که نکند واقعا اتفاق بدي در انتظار است؟
شوهر مرتب اشاره ميکرد که" باهاش حرف بزن" دهانم را به در اتاق چسباندم و با فرزند حرف زدم.
"دخترم گريه نداره که. نترس مامان اينجاست. بيا بيرون برات قصهي بل رو ميگم." و از آن طرف يک پرستار مي گفت" خانم باهاش حرف نزن هرچي صداي تو رو بشنوه بيشتر جيغ ميکشه."
بلاخره قسمت تراژيک تمام شد بچه را با سرم به اتاق برديم. چشمهاي سياهش با تب براقتر و قشنگتر شده بودند. نگاهم ميکرد و نه حرف ميزد و نه ديگر گريه ميکرد آرام برايش حرف زدم تا اين که خوابش برد.
به راهرو نگاهي کردم. زنها با سرو وضعي نامرتب در راهرو ميپلکيدند و اکثرا بي حجاب. نگاهي به اتاق انداختم همه چيز در بدترين حالت ممکن. زنگي که براي خبر کردن پرستار است کار نميکرد. چراغ کم نور بالاي تختها سوخته بود. تلويزيون روشن نميشد و...
جاي خواب همراه هم ديدني بود يک تخت به عرض پنجاه سانت با روکشي بسيار کثيف و يک بالش با روکشي کثيفتر.
يکي از لباسهاي فرزند را روي بالش انداختم و دراز کشيدم. فاصلهی تخت من تا تخت بچه به زحمت چهل سانت بود و اين حداکثر فاصله بود در صورتيکه بيمار ديگري در اتاق نباشد. در غير اين صورت بايد فضايي هم براي تخت بيمار دوم و همراهش در نظر گرفته ميشد و من تختهاي خالي را بهم چسبانده بودم. تا صبح نخوابيدم تا مراقب تب فرزند باشم نکند که بالا رود. خوشبختانه تب کنترل شده بود و نگراني من هم کمتر.
صبح شده بود. خيلي خسته شده بودم اما دلم راضي نميشد که جايم را با کس ديگري عوض کنم و دخترک را ترک کنم و براي ساعاتي به خانه بروم و استراحت کنم. اگر پدرش اجازه داشت تا جاي من را در اتاق بگيرد ميشد چون فرزند در مواقع بيماري يکي از ما دو نفر را ميخواهد. فکر ميکنم چطور يک حق اوليه را از آدم ميگيرند و براي آنکه آنرا در مواقعي خاص به آدم برگردانند حقوق مسلم ديگري را از آدمها سلب ميکنند. چنان وانمود ميکنند که لطفي عظيم در حقمان شده تا آدم را وادارند که يک خدابيامرزي هم براي پدر و مادرشان بفرستيم که ميگذارند در مواقع اين چنيني بدون لچک بالاي سر بچههامان باشيم. ولي در عوض حق استراحت کردن نداشته باشيم و بچه هايمان هم از حضور پدرهايشان محروم شوند. من که خوش نداشتم از اين لطف عاليجنابان بهرهمند شوم هربار که پايم را از اتاق بيرون ميگذاشتم با مانتو و روسري بودم. از اينکه پرستاري بگويد" برو به اتاقت مرد داره مياد" چندشم ميشد. زنها با شنيدن فرياد پرستار براي اعلام ورود مرد به بخش چنان به اتاقهايشان ميدويدند که انگار جن ديدهان. " حجاب بذارين مرد مياد توووو"
گفتم فرياد بايد بگويم که عکس آن پرستار کوچولويي که انگشت بر لب گذاشته هم آنجا بود آنهم در ابعاد بزرگ و درست جلوي چشم پرستاران جيغ جيغو که هربار که کاري داشتند صدايشان را پشت سرشان ميانداختند. خاتونکي ي ي ي !
تا من مانتو و روسري بپوشم و بيرون بروم سه چهار بار ديگر هم جيغ کشيده بودند و در بعضي موارد بچه را از خواب مي پراندند. "خانم تو رو خدا اينقدر داد نزنين تازه خوابش برده"
يا وقتي به اتاق ميآمدند- البته سرزده و بدون در زدن انگار که مي خواستند مچ گيري کنند - با سر و صدا شروع ميکردند به حرف زدن. " حانم ميشه کمي آروم تر به بدبختي خوابوندمش"
"چي ي ي ؟"
" ميگم اگه ميشه کمي آهسته صحبت کنيد خوابه"
همين موقع دخترک از سر و صدا بيدار ميشود و با ديدن پرستار وحشت زده گريه ميکند.
" اين که خواب نيست بيداره"
" بيدارش کردين"
رو به فرزند مي گويد " چيه؟ چته؟ چرا ميترسي؟"
تو دلم ميگويم احمق!
ادامه دارد.
|