باز ی مدرسه
شهربانوی عزیزم مرا به بازی مدرسه دعوت کرده منهم در این بازی شرکت میکنم گرچه چند روزی از اول مهر گذشته است.
با اولین روزهای مهر خاطرات زیادی برای من هم زنده میشود. ذوق و شوق فراوانی که برای رفتن به مدرسه داشتم و در سالهای بعد هیچی از آن باقی نمانده بود.
با اولین روزهای مهر میروم به خاطرهی فروشگاه کوروش و خرید کیف سبز رنگی که طرح یک پروانه رویش بود. درست روز سی و یک شهریور و خریدهای دقیقهی آخر و شب که پدر خسته از راه رسیده بود و آمده بود بالای سرم تا جویای احوال دختر کلاس اولی بشود. " خوشحالی میری مدرسه؟ تا چند بلدی بشمری؟ تاهزار؟ آفرین! بشمار ببینم" و شمردن اعداد برای پدر تا جایی که خوابش برد. وقتی نیم چرتش پاره شد هنوز به دویست نرسیده بودم " آفرین دخترم فکر نمیکردم بلد باشی تا هزار بشمری." من که کیف سبز پروانهای را در آغوش گرفته بودم تا نیمههای شب خوابم نبرد از ذوق مدرسه.
سال اول مدرسه من مصادف بود با اجباری شدن حجاب در مدارس و جدا کردن مدرسههای دخترانه و پسرانه. مادر هنوز بی حجاب بود. در خانهی ما جز یک روسری کرم رنگ پیدا نمیشد با همان راهی مدرسه شدم وقتی سرم کردم شدم شبیه دارودستهی رجوی! در راه مدرسه آنقدر به جان مادر نق زدم که چون روسری هم رنگ روپوشم نیست مرا راه نمیدهند و مادر را مجبور کردم تا سر راه مدرسه به یک مغازه برویم تا برایم یک روسری سرمهای بخرد. وقتی دیدم روسریها آنقدر بزرگ هستند که تا روی پاهایم میرسند به همان روسری خودم راضی شدم. به مدرسه که رسیدم همه رنگ روسری دیده میشد و مرا هم راه دادند.
سال دوم مدرسهی سیمین شد پسرانه و اسمش شد شهید قاضی طباطبایی و ما را فرستادند به مدرسه شهید بنت الهدی صدر. هنوز آدمهای معروف تری شربت شهادت ننوشیده بودند تا نام آنها را بر روی مدرسههایمان بگذارند.
همهی دوران کودکی من در زمان جنگ گذشت وبالطبع محیط مدرسه هم تحت تاثیر فضای جنگی به محیط وحشت آور و همراه با اختناق بدل شد که تمام شور و اشتیاق مرا تبدیل به انزجار کرد. خاطرهی آژیر قرمز و پناهگاهی که با پول باباهایمان در روزهای آخر جنگ در حیاط مدرسه ساخته شد و جز یکبار از آن استفاده نکردیم و بعدتر تبدیل شد به نمایشگاه کارهای دستی و روزنامههای دیواری. خاطرهی اصابت راکت درست در زمین خالی کنار مدرسه. جای بسی خوشبختی بود که حمله هوایی در تابستان بود و مدرسهها تعطیل.
وقتی کلاس سوم فقط برای تکان دادن دستهایم در هوا با شنیدن سرودی که ملودیاش کمی شادتر از بقیه سرودها بود به جرم رقصیدن مواخذه شدم از معلم پرورشی بیزار شدم و یاد گرفتم همهی معلمهای چادر به سری که فقط دماغشان و زورکی چشمهایشان دیده میشوند آدمهای دیگری هستند.
( برادرم که شوخ طبعی خاصی دارد نام بامزه ای برای آنها گذاشته بود. "خانم مثلثی". چون فقط یک مثلث کوچک از چهرهی آنها دیده میشود. سالها معلمهای پرورشی را خانم مثلثی صدا میکردیم. البته فقط در خانه!)
خاطرات خوشی هم هست در این میان. خاطرهی دوستیها، آموزگاران مهربان دوران دبستان، برف بازی در حیاط مدرسه و روزهای معلم که هر شاگردی با هدیهای یا حتی شاخه گلی در دست به مدرسه می آمد و پایان آخرین امتحان ثلث دوم که ما را یک راست میبرد به نوروز. نوروز دوست داشتنی و البته تکلیف نوروزی که همیشه سیزده بدرم را به گند میکشید!
|