در انتظار همسایه
برای طبقه پایین داره یه همسایه میاد. با اینکه دلم میخواد با یک انگلیسی زبان مراوده داشته باشم تا حرف زدنم بهتر بشه اما وقتی اون خانوادهی ترک اومدن پایین رو ببینن نمیدونم چرا تو دلم خواستم که اونا بیان و اینجا بشینن. یعنی میدونم که علتش چیه. تشابهات فرهنگی. فقط همین دلیلش بود. با اینکه کاناداییها آدمهای بسیار خوش مشربی هستن اما بازهم یه جوریان. مثلاً منشی دکترم کارولین، یه پیرزن خوشروئه. سال پیش که بخاطر بارداری هر ماه و اون آخرها هر هفته میرفتم مطب کلی باهام دوست شده بود و همیشه باهام خوش و بش می کرد. این بار بعد از هفت – هشت ماه که رفته بودم مطب و با یک سلام و احوال پرسی گرم باهاش شروع کردم دیدم اون خیلی عادی و انگار که اولین باره منو میبینه جواب داد. خیلی خورد تو ذوقم. بعد که رفتیم تو اتاق معاینه اومد که قد و وزن نازپندار رو اندازه بگیره شروع کرد از رنگ موهام تعریف کردن. منم که هنوز تو شوک برخورد اولش بودم فقط لبخندی تحویل دادم. حالا تازه دستم اومده که این سیستم اینجاییهاست. یعنی عرف اینه که یه حرفی زده باشی همراه با لبخند. میخواد ربط داشته باشه میخواد ربط نداشته باشه.
حالا اون خانواده ترک نزنن تو ذوقم خوبه. تا ببینیم چی پیش میاد.
توضیح: در رابطه با پست قبل باید بگم عشق به حیوانات برام قابل درک و محترمه. منظورم بیشتر به بد شانسی بود که برای هر موجودی میتونه وجود داشته باشه به قول بیتای خانم حنا حتی در سنگ. (رجوع شود به اولین کامنت پست قبل)
|